کد خبر: 7878 A

خاطرات خواندنی رضا بانگیز در آستانه 80 سالگی

خاطرات خواندنی رضا بانگیز در آستانه 80 سالگی

در این گفت و گو بانگیز از همدوره‌ای‌ها و کارهای قدیم و جدیدش می‌گوید.

ایران آرت: رضا بانگیز متولد 1316 در تهران است و 65 سال است که به حرفه‌ی نقاشی و مجسمه‌سازی مشغول است. بانگیز به نقاشی‌های سیاه و سفیدش شهره است. در آستانه‌ی هشتاد سالگی این هنرمند، خبرنگار ایلنا با او گفت‌وگویی داشته است که بخش‌هایی از آن را می‌خوانید.

روزهای هنرستان پسران

مادرم گه‌گاه روی شیشه حکاکی می‌کرد. شیشه‌ها را تراش می‌داد. پدرم نیز یک دوره‌ای پاریس رفته بود و روی شیشه‌ نقاشی می‌کرد. منتها خط می‌انداخت. من هم از بچگی به کارهای هنری علاقه داشتم. کلاس دهم دبیرستان بودم که یک ‌روز در روزنامه‌ای دیدم که نوشته: هنرستان هنرهای زیبای پسران، هنرجو می‌پذیرد. به همین ترتیب شد که رفتم آنجا و ثبت نام کردم. پرویز تناولی و سهراب سپهری از ما جلوتر بودند. من چون هنرستان را از نیمه شروع کرده بودم، به خاطر همین، دو سالی که هنرستان نخوانده بودم را دوباره مجبور شدم دوباره بخوانم. به همین دلیل چند سالی عقب افتادم. خدا رحمت کند سپهری، گه‌گاهی می‌آمد تا هم الخاص را که معلم ما بود، ببیند و هم ما را. ما خودبه‌خود به او احترام می‌گذاشتیم. با روحبخش و مهدی حسینی و زنده‌رودی هم‌دوره بودیم. پیلارام و عرب‌شاهی در کلاس‌های بالاتر بودند.

هانیبال الخاص تازه از آمریکا برگشته بود. ایشان با مارکو گریگوریان هر دو از اساتید ما بودند. آقای الخاص و مارکو خیلی به ما بها می‌دادند و ما را تشویق می‌کردند. الخاص آمریکایی‌ها را دعوت می‌کرد ایران تا بیایند و کارهای ما که شاگردانش بودیم را ببینند. این خیلی برای ما اهمیت داشت. الخاص مهمانی می‌داد؛ همه‌ی دختر پسرهای جوان را دعوت می‌کرد. اصلاً ما چنین معلمی را هیچ‌وقت ندیده‌ بودیم. چه معلمی چنین کاری می‌کرد؟ از طرف دانشکده‌، به ما بهترین قلم‌موها و رنگ‌ها را مجانی می‌دادند. از آثار ما جوان‌ها نمایشگاه می‌گذاشتند. بعد هم یک روز خبرش می‌آمد که مثلاً دو اثر از ما فروش رفته است. حالا شاید کارهامان هم به درد نمی‌خورد، ولی همان خریدن، ما را تشویق می‌کرد. بعدها می‌فهمیدیم که آیدین آغداشلو که مسئول دفتر مخصوص بود، کارها را برای آن دفتر خریده. فقط هم کار من نبود. کار خیلی‌ از بچه‌ها را می‌خریدند. همین امر، در ما ایجاد علاقه و کار می‌کرد.

دوره‌ی هنرستان‌ بودیم که «خانه‌ی جوانان»، یک مسابقه‌ی نقاشی برگزار کرد. چهار نفر برنده شدند، که من هم جزوشان بودم. به عنوان جایزه، ما را به مناطق نفت‌خیز خوزستان برای بازدید بردند.

اولین بورس تحصیلی‌ای که گرفتم، به انگلستان بود. هنوز خیلی جوان بودم. در آنجا به موزه‌های نشنال گالری و موزه‌ی مادام توسو رفتم که خیلی عالی بود. مرحوم دکتر هاکوپیان، رئیس آموزش هنرهای زیبا برای گرفتن این بورس و تهیه‌ی ویزای سفر، بسیار مرا کمک کرد. ولی آنجا به خرج خودم بودم، به خاطر همین چندان نمی‌تواستم خرج کنم. تنها ارمغان من از آن سفر، کشفِ یک دنیای نو به همراه آداب معاشرت و تربیت تازه بود.

بورس بعدی‌ام، بورس یک‌ساله‌ به پاریس بود که در سال 1350 از طرف دفتر مخصوص گرفتم. من یک دوره‌ی 16 تایی مجسمه ساخته بودم. چون دفتر مخصوص از این مجسمه‌ها خوش‌اش آمد، بورس یک‌ساله‌ی پاریس را به من دادند. این بورس، هر سال به دو هنرمند تعلق می‌گرفت. در این بورس، من با حسین کاظمی همراه بودم. در پاریس، به کلاس‌های شبانه می‌رفتیم.

15

ماجرایی هزارتو از مجسمه‌سازی رضا بانگیز

کارهای مجسمه‌ام در دو دوره خلاصه می‌شود؛ یک‌بار پیش از انقلاب و یک‌بار هم بعد از انقلاب.

اواخر دهه چهل بود که یک‌سری مجسمه‌ی سفالی ساخته بودم. این مجسمه‌ها 16 تا بود. آن‌ها را در اصفهان کار کرده بودم، و با کامیون آورده بودم تهران. این مجسمه‌ها طی نمایشگاهی که از سوی اداره‌ی هنرهای زیبا، در پارک لاله برگزار می‌شد، به نمایش درآمدند. فرح هم از کارها دیدن کرده بود. از کارها خوشش آمده بود و به دفتر مخصوص گفته بود یک بورس تحصیل پاریس به من بدهند، که پیشتر اشاره کردم.

دومین دوره‌ی مجسمه‌سازی‌ام، به همین چند سال پیش برمی‌گردد؛ که باز هم به نوعی مسببش همان مجسمه‌های 50 سال پیشم بود. ماجرا از این قرار است که یک‌شب آقایی به من زنگ زد و گفت که آقای بانگیز می‌خواهم شما را ببینم. فردا قرار شد بیاید خانه‌ی ما. آن آقا گفت خلبان است و در قطر زندگی می‌کند. فردای آن روز به خانه‌ام آمد و مرا با اصرار به دفتر خودش برد. آنجا که رسیدیم شروع کرد تمام دفترش را به من نشان دادن. وقتی به طبقه بالا رسیدیم، دیدم یکی از همان مجسمه‌های 50 سال پیشم آنجاست. من بعد از انقلاب، دیگر نفهمیدم برای آن مجسمه‌ها چه پیش آمد. چند تا از مجسمه‌هایم را دفتر مخصوص خریده بود. از مجسمه‌ها بی‌خبر بودم. تا این‌که آن روز، در خانه‌ی آن آقا دیدم. به من گفت: شما را آوردم اینجا تا همین مجسمه را نشان‌تان دهم. بعد هم بسیار اظهار تمایل کرد که ای کاش من باز هم از این مجسمه‌ها کار کنم تا او نمایشگاهی از مجسمه‌هایم را برگزار کند. من هم گفتم که دیگر از این کارها انجام نمی‌دهم، ولی حالا که شما اصرار دارید، به یک شرط خواسته‌تان را برآورده می‌کنم؛ اینکه من مجسمه‌ها را می‌سازم، ولی شما در روز آخر مجسمه‌ها را ببینید. در پروسه‌ی ساخت اجازه سر زدن به کارگاهم را ندارید. آن آقا هم در جا پذیرفت. نتیجه‌ی آن، نمایشگاهی شد که پارسال در گالری ایران‌شهر برگزار کردیم. این آقا، همه‌ی کارها را پیش‌خرید کرد.

بعدها من از ایشان پرسیدم که شما این مجسمه‌ها را از کجا آوردید؟ اول نمی‌گفت. با اصرار زیاد بالاخره گفت که روزی یک نفر به من زنگ زد و گفت، بیا سر چهار راه فلان، یک عتیقه‌فروشی هست که یک مجسمه‌ای دارد که هیچ‌کس از آن سر در نمی‌آورد، تو بیا ببین می‌توانی بفهمی این اصلاً چیست؟ من هم رفتم و آن را دیدم. مجسمه را بالاپایین کردم تا توانستم زیر مجسمه یک نشانی پیدا کنم، که وقتی دقت کردم دیدم نوشته بانگیز. گویا این مجسمه را، بچه‌‌های یک آقازاده‌ای به آن عتیقه‌فروشی برده بودند و به قیمت پایینی فروخته بودند. عتیقه‌فروش هم مجسمه را 50 میلیون برای فروش گذاشته بود. آن آقا گفت که در نهایت توانستم  آن را به قیمت 35 میلیون بخرم.

این آقا همین‌طور دنبال من بود تا اینکه طی سفری به کانادا از نمایشگاه نقاشی دخترخانمی دیدن می‌کند. این آقا از تابلوهای این دخترخانم خیلی خوشش می‌آید. ازش می پرسد که استادت چه کسی بوده؟ او هم می‌گوید بانگیز. بعد این آقا، شماره مرا از این دخترخانم می‌گیرد. و بعد هم به من زنگ می‌زند و باقی ماجرا را هم که می‌دانید. این‌طور شد که بعد از 40 سال دوباره مجسمه ساختم.

7

"نه" به مینیاتور

عباس معیری، که از شاگردان بهزاد است و سالیان سال می‌شود که خارج از کشور به سر می‌برد، یک‌بار به من گفت که فکر می‌کنی چرا اروپایی‌ها آنقدر در طراحی و نقاشی قوی هستند؟ گفت برای اینکه روی آناتومی خیلی کار کرده‌اند. چون در بدن انسان سایه‌های نرمی وجود دارد که در هیچ شی‌ای پیدا نمی‌شود. این‌ها را باید کار کرد. بعد از همین سفرم به پاریس، فوق‌العاده رشد کردم و کارهای قبلی‌ام را همه پاره کردم. طراحی و پرسپکتیو و آناتومی دیگر ملکه‌ی ذهنم شده بود.

هر هنرمند پس از گذشت سال‌ها فعالیت، به یک سادگی می‌رسد. شاید اول کار بخواهد برای اثبات خود و اینکه نشان بدهد که همه‌فن‌حریف است، نقش‌های پیچیده‌ و درهمی بکشد؛ مثل فرشچیان که در هرگوشه‌ی نقاشی‌اش پر از گل و بته و اسلیمی است. هیچ کدام از کارهایم را با گران‌ترین آثار فرشچیان عوض نمی‌کنم. با صادق تبریزی هم، هم‌دوره بودیم. او هم رفت مینیاتور کار کرد و سریع هم کارش گرفت. از مینیاتور اصلاً خوشم نمی‌آید. چون صرفاً یک زیبایی دارد. هیچ پیام و خلاقیت دیگری هم پشتش نیست.

من رنگ روغن، و چیزهای دیگری هم کار کرده‌ام، ولی عشق و علاقه‌‌ام به سیاه و سفید خیلی زیاد است. کار خیلی سختی هم است. هر کار تقریباً یک‌ماه زمان می‌برد. برای چاپ، اوایل از لینولئوم استفاده می‌کردم. لینولئوم برای کنده‌کاری و چاپ فوق‌العاده بود که از ایتالیا وارد می‌کردند. البته لینولئوم کارکرد اصلیش برای کف‌پوش بود. مارکو به ما یاد داده بود که برای چاپ از آن استفاده کنیم. اما بعد از انقلاب، دیگر لینولئوم گیر نمی‌آمد. الان از لاستیک‌های نوار نقاله‌ استفاده می‌کنم. از ناچاری سراغ این‌ها رفته‌ام. تابلوهای بزرگ من، همه 90 در 1 و نیم متر است.

یک فرد هنرمند، همین‌طور کار می‌کند و کار می‌کند تا اینکه ناگهان می‌ایستد. انگاری آن انر‍ژی خاص ازش دور می‌شود. بعد همان دوران بیکاری هم از آدم انرژی می‌برد. ناگهان موضوعی بر روح و جسمت چیره می‌شود. سال 1345 که شروع به تدریس کردم، ابتدا مرا به تبریز فرستادند. موقعی که آنجا بودم، ماه محرم که می‌شد قمه‌زنی در آنجا رسم بود. 30 نفر سفیدپوش قمه می‌زدند. با دیدن این منظره، تحت تأثیر قرار گرفتم، و یک تابلو ساختم به اسم قمه‌زنی.

30

آثاری در چارگوشه‌ی عالم

- اخیراً یکی از کارهایم را موزه‌ی ایرلند شمالی خرید. آقای رضا آیت که مدیر شرکت بیافرین (شرکتی که امور بین‌المللی هنرمندان را انجام می‌دهد)، چهار پنج ماه پیش، به من خبر دادند که موزه ایرلند شمالی یک مسابقه طراحی با تِم صلح برگزار می‌کند. از همه‌ی دنیا در این مسابقه شرکت کرده بودند. من هم کاری را در قطع کوچک برای‌شان فرستادم. بعد از مدتی خبر آمد که کار تو برنده شده و آن را برای موزه خریده‌اند.

- یونیسف در سال 1386 کار دیگری را از من خرید که به نفع پناهندگان کشیده بودم و به قیمت بالایی هم فروخت و تقویم هم شد. تقویم‌اش هم حتی فروخته شد. عواید آن هم خرج پناهندگان شد.

-  بعد از انقلاب که به آمریکا رفته بودیم، برای اینکه بیکار نباشم، چندتایی کار سفال انجام دادم. آن موقع در آمریکا، خلبانی چند ثانیه بعد از بلند شدن هواپیمایش، در لحظه‌ی گرفتنِ‌اوج، سقوط کرد. روزنامه‌های آمریکا عکسی از این خبر را چاپ کردند که آن خلبان در لحظه‌ی سقوط  فریاد زده بود: «اَه، مای گاد!». من این صحنه را تصویر کردم، و آن خیلی سر و صدا کرد. موزه‌ی پورت اسموت هم در ایلات ویرجینیا، کار را از من خرید.

- دهه‌ی هفتاد، دو اثر در مترو تهران کار کردم؛ یکی در ایستگاه شادمان و دیگری در ایستگاه نواب. با چند نبشی، اثری انتزاعی ساختم. هنوز داشتند مترو را می‌ساختند. من هم می‌رفتم همان‌جا کار می‌کردم.

- جدیداً هم یکی از تابلوهایم را زیباسازی تهران از نمایشگاهی که در گالری فرمان‌فرما داشتم، خریداری کرد.

- چندی پیش آقای علی توسلی، به کارگاه من آمدند. ایشان در ایزدشهر نور، موزه‌ای شخصی به‌نام «دی دی» ساخته‌اند. موزه‌ی زیبا و بزرگی است. آقای توسلی وقتی آمد اینجا، به من گفت: از کارهای قدیمت تابلو دارم، آمده‌‌ام تا چندتایی از کارهای جدیدت هم کار بخرم، تا مجموعه‌ام را تکمیل‌ کنم. من گفتم: ما نمایشگاه داشتیم، چرا از نمایشگاه خرید نکردید؟ گفت: من اصلاً به گالری‌ها نمی‌روم و آثار هنرمندان را بی‌واسطه از خودشان خریداری می‌کنم. بعد بی‌هیچ مشکلی، 5 کار بزرگ و 10 کار کوچک را از من خریدند. چندی بعد، تمام کارها را به دیوار موزه زدند؛ چه از کارهای قدیم، چه کارهایی که جدیداً خریداری کرده بودند.

 

4

کتابی که نخواستم چاپ شود

کتابی از آثارم تا به حال منتشر نکرده‌ام. خیلی‌ها هم ‌تابه‌حال در این رابطه به من گفته‌اند. جسته گریخته آثارم در کتاب‌های مختلفی چاپ شده، ولی به دو دلیل الان نمی‌توانم آثارم را در یک کتاب جمع‌آوری کنم: یکی اینکه خیلی از کارهایم را دیگر موجود ندارم. دوم هم هزینه‌ای که برای این کار لازم است، و من ندارم. اما یک‌بار اتفاقی پیش آمد که ناخواسته مجبور شدند هزینه چاپ کتاب را به من بدهند. چند سال پیش، موزه‌ی هنرهای معاصر، برای برپایی نمایشگاهی گروهی در استانبول یکی از کارهای مرا قرض گرفت. بعد از مدت‌ها تابلوی قرضی را برگرداندند. وقتی باز کردم متوجه شدم که گوشه‌ی تابلو پاره شده. همسرم پیگیر کار شد و خیلی هم زحمت کشید. روزها با آقای ملانوروزی در این رابطه صحبت کرد. موزه هم نمی‌خواست خسارتش را بپردازد. اول گفتند تابلو را بیاورید ما خودمان برایتان رفو می‌کنیم. ما هم گفتیم نمی‌خواهد، خودمان رفو می‌کنیم. بعد دوباره برای اینکه خسارت را به ما ندهند، پیشنهاد کردند که عوضِ خسارت، کتابی از آثارم را موزه چاپ کند. ولی باز هم قبول نکردم. با صحبت‌های زیادی که همسرم با موزه داشت، بالاخره یک‌سوم قیمت تابلو را به ما دادند. اثر را خودم تعمیر کردم و در اختیار گنجینه موزه گذاشتم. این اتفاق در حالی می‌افتاد که آثار بیمه شده بود. البته یک مقدار هم تقصیر ما شد که تابلو را دیر بردیم. بعداً فهمیدیم که تابلوی چند هنرمند دیگر هم پاره شده بوده، و فقط مال ما نبوده است. گنجینه موزه، از آثار من فراوان دارد. هم قبل انقلاب و هم بعد انقلاب، آرام‌آرام بسیاری از آثارم را موزه خریده است.

به جست‌وجوی شمس و مولانا

من شمس و مولانا را خوب نمی‌شناختم. از فرهنگستان هنر سفارش دادند که تابلوهایی با موضعیت شمس و مولانا کار کنم. گالری طراحان آزاد به من گفت که کتابی درباره‌ی شمس و مولانا چاپ شده به اسمِ کیمیا خاتون؛ که زن مولانا بود. من آن کتاب را خواندم و بعد کاملاً عوض شدم. بدین ترتیب ایده گرفتم. ثمره‌ی این سری از تابلوهایم نمایشگاهی بود که در سال 1385 در گالری خاک برگزار کردیم. مسبب آن هم آقای مهدی حسینی بود. یکی از این تابلوهای شمس و مولانا، تابلوی بت است، که شمس مثل یک بت روبه‌‌روی مولانا ایستاده:

هر لحظه به شکلی بت عیار بر آمد،دل برد و نهان شد/ هر دم به لباس دگر آن یار بر آمد، گه پیر و جوان شد

 

 

 

 

 

 

رضا بانگیز
ارسال نظر

آخرین اخبار

پربیننده ترین