کد خبر: 6964 A

گفت و گو با داریوش مهرجویی درباره رمان‌هایش؛

بی‌خانمانی یعنی بی‌خاطرگی/ عشق من: خیابان شاهپور، خیابان فرهنگ و دبیرستان رهنما

بی‌خانمانی یعنی بی‌خاطرگی/ عشق من: خیابان شاهپور، خیابان فرهنگ و دبیرستان رهنما

داریوش مهرجویی در گفت و گویی متفاوت و تفصیلی از آثار داستانی و رمان‌هایش سخن گفته است.

ایران آرت: در ایران هروقت سخن از پیوند سینما و ادبیات به میان بیاید بدون‌شک داریوش مهرجویی یکی از اولین اسم‌هایی است که به ذهن متبادر می‌شود؛ کارگردانی که اگر بخواهیم بهترین اقتباس‌های سینمای ایران از آثار ادبی را فهرست کنیم قطعا نام چند فیلمِ او در این فهرست قرار می‌گیرد. سال‌های همکاری او و غلامحسین ساعدی در عرصه سینما که در این گفت‌وگو هم به آن اشاره‌ای شده، دو اقتباس سینمایی به‌یادماندنی از داستان‌های معاصر ایرانی را رقم زد که یکی فیلم «گاو» بود و دیگری فیلم «دایره مینا» و هر دو فیلم، اقتباس‌هایی بودند از داستان‌های ساعدی. مهرجویی علاوه‌براین‌ها آثار دیگری هم دارد که در آن‌ها به ادبیات داستانی و نمایشی ایران و جهان نظر داشته است، مثل فیلم‌ «سارا» که آن را براساس نمایشنامه «خانه عروسک» ایبسن ساخته یا فیلم «پستچی» که اقتباسی است از نمایشنامه «ویتسک»، اثر بوشنر و فیلم «درخت گلابی» که اقتباسی است از داستانی از گلی ترقی و فیلم «مهمان مامان» که اقتباسی است از داستانی از هوشنگ مرادی‌کرمانی.  این گفت‌وگو را علی شروقی در شرق با داریوش مهرجویی درباره رمان‌هایش صورت داده است.

 در بیشتر داستان‌هایتان یک‌جور اضطراب هست. مثل اضطراب بی‌پولی در «آن رسید لعنتی»، اضطراب گیرافتادن در شرایط نامعمول و نامعلومیِ این‌که این شرایط تا کی قرار است ادامه پیدا کند در «عوج کلاب» یا اضطراب آوارگی و بی‌خانگی و بی‌جاومکانی در «سفرنامه پاریس». یک‌جور احساس ناامنی. این اضطراب و ناامنی در آثار شما از کجا می‌آید؟ آیا ریشه فلسفی دارد یا اجتماعی یا هردو؟

از آن زمان که انسان به وجود خود و عالم پی می‌برد، و می‌فهمد که انتهای دازاین او مرگ است به دلهره – به‌اصطلاح – اگزیستانس خود می‌افتد- به‌قول هایدگر- یا به یأس و نومیدی - به‌قول کی‌یر که‌گور و نیچه و سارتر و ... - و این دلهره به‌خصوص در جوامعی که بحران‌زا هستند و مدام مردم را در پیچ‌وخم هر کار ساده‌ای سرگردان و پریشان می‌کنند، بیشتر نمود پیدا می‌کند.

ما در جهان بحران‌زا زندگی می‌کنیم. مدرنیته، دیدیم که در قرن گذشته چگونه به رسالت خود که سعادت و رفاه بیشتر مردم است با دو جنگ عالم‌سوز و ظهور دیکتاتورهای بی‌رحم و توتالیتاریسم دهشتناک خیانت کرد و میلیون‌ها کشته و آواره داد و این همچنان ادامه دارد و چه‌بسا سهمناک‌تر. بنابراین اینک بشر مدرن در یک هراس و اضطراب دائمی به سر می‌برد و ناامنی و فقر و بیکاری دائما او را تهدید می‌کنند... در ایران هم همین‌طور. و لذا نگاه شما درست است، اضطراب مایه اصلی کتاب‌های داستانی من است که از زمانه ما نشئت گرفته.

 «سفرنامه پاریس» و «عوج کلاب» هردو در کشوری دیگر اتفاق می‌افتند. در هردو نوعی حس ناامنی از نبودن در خانه و وطن هست و نوعی حس بلاتکلیفی. در «عوج کلاب» البته وضعیت به دلیل زندانی‌بودن راوی در کشوری دیگر، قدری مخوف‌تر و مبهم‌تر است. در «سفرنامه پاریس» اما راوی مهاجرت کرده اما این مهاجرت هم به نوعی به اجبار وضعیت است. آیا می‌توان هراس از هیچ‌وقت به وطن برنگشتن و اضطراب بی‌وطن‌شدن را وجه مشترک هر دو داستان «عوج کلاب» و «سفرنامه پاریس» دانست؟

ما اساسا قومی هستیم که سخت به وطن خود چسبیده‌ایم و از مهاجرت و تغییر منزل و رفتن به ممالک اغیار و اقامت‌کردن در غربت هراس داریم... ما بیشتر دوست داریم در جایی بیتوته کنیم که خاطره داشته باشیم. «خاطره»؛ این رکن بزرگی در روان آدمی است. بی‌خانمانی یعنی بی‌خاطرگی و این برایمان هولناک است. این خصلت از درون خود من می‌آید و حاصل تجربیاتی است که در خارج از ایران داشته‌ام. همیشه می‌خواسته‌ام هرچه زودتر از ممالک خارجه فرار کنم و خود را به وطنم برسانم. ذوق و شوقی را که از دیدار مجدد خیابان شاهپور و خیابان فرهنگ و دبیرستان رهنما، یا گذر وزیردفتر، پس از چندین سال، به من دست می‌داد هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم. حتی در فیلم‌هایم «سارا» و «هامون» به آن پرداخته‌ام... شخصیت‌های داستان‌های من هم به همین بیماری دچارند و در خارج از وطن، خود را زندانی می‌بینند و شوق گریز دارند.

 بین داستان‌هایی که از شما خوانده‌ام، «در خرابات مغان» قدری متفاوت‌تر با کارهای دیگر شماست. نوعی وجه متافیزیکی پررنگ در این داستان هست. انگیزه‌تان از نوشتن این داستان چه بود؟

کتاب «در خرابات مغان» که معمولا خوب خوانده نمی‌شود، از آنجا شروع شد که مشغول خواندن کتابی از «نجیب محفوظ» بودم که در آن صحنه‌ای از نماز خواندن یک مومن را شرح می‌داد و برای من بسیار جذاب و تکان‌دهنده بود. به یاد دوران کودکی خودم افتادم. من هم از سن هفت‌سالگی افتاده بودم به نماز‌خواندن. چون هم مادر و هم مادربزرگم نماز می‌خواندند من هم تحت تأثیر آنها نماز را یاد گرفتم و روزی سه بار نماز می‌خواندم و روزه هم می‌گرفتم... و نیز به یاد پسرعمه‌ام افتادم که او هم نماز‌خوان قهاری بود و هم‌اکنون نیز در سن و سال چهل‌سالگی همچنان نماز می‌خواند و در آتلانتیک‌سیتی کار می‌کند... از آنجا به بعد را به تخیلات سپردم. به هرحال شخصیت مومن هم مثل شخصیت‌های دیگر داستان‌ها و فیلم‌هایم می‌توانست فرد خاصی باشد... فلاسفه و روانشناسان بزرگ، همه معتقدند که در انسان نیروهای برتری وجود دارد که از آن به علت غلتیدن در روزمرگی، استفاده نمی‌شود درحالی‌که از این نیرو می‌توان به ابعاد فراطبیعی دست یافت و بعضی‌ها به این نیرو دست می‌یابند و می‌توانند ذهن و امواج آن را به صورت مادی ببینند و بر اشیاء مادی اثر بگذارند... و معمولا این نیرو یک شالوده و بنیاد دینی دارد... دینی؟!... از آنجا بود که به این فکر افتادم که چرا قهرمان داستان من نباید به نحوی به این نیرو دست یابد، آن هم از فرط غلظت دینداری‌اش... چون او یک فرد عامی و عادی نیست، بلکه اهل حکمت و فلسفه است و با فلسفه‌های تحلیلی انگلیسی و فلاسفه زبان و ویتگنشتاین آشنایی دارد و می‌تواند با برادر ملحدش در باب دین و دینداری بحث و جدل کند. بدین ترتیب «ایمان» او ابعاد دیگری می‌یابد. بسیار مدرن و امروزی است. او به «امر مقدس» ایمان دارد و از خدایان و هرگونه موجود «انسان‌انگارانه» فرا می‌گذرد... بنابراین جریان معجزات او را باید در این چهارچوب دید... همین خصوصیات مرا جذب داستان کرد. به خصوص اینکه قضایای یازده سپتامبر و سقوط برج‌ها و مسئله اسلام‌ستیزی و القاعده و اخراج و دستگیری مسلمان‌ها هم بدان افزوده شد و حتی پای FBI (اف‌بی‌آی) هم به وسط کشیده شد و بهره‌ای که از نیروی فراطبیعی راوی می‌توانستند ببرند... حالا او عزیزکرده اف‌بی‌آی ولی زندانی آنهاست... تا اینکه دختر نازنینی پدیدار می‌شود و او را می‌رهاند... فرق این داستان با داستان‌های دیگرم در این است که انگار ما با یک داستان حادثه‌ای طرفیم و همین‌طور است موقعیت‌های جفنگ که دائما راوی را به این‌سو و آن‌سو پرتاب می‌کنند و او را مجبور به انتخاب‌ها و گزینه‌های مشکل و طاقت‌فرسا می‌کنند. راوی مدام با تغییرات اساسی و عمده در زندگی‌اش رو‌به‌روست. باید دینش را که بدان عشق می‌ورزید تغییر دهد. باید قیافه‌اش را نیز عوض کند. با مرگ روبه‌روست و به‌طور شانسی از آن می‌رهد. یا با فرشته‌های چاق پرخور برخورد می‌کند که از او خوب نگهداری و پذیرایی می‌کنند. انگار در بهشت است. و بعد به شکفتگی و تحقق نیروی فراطبیعی خود پی می‌برد. ولی بدان شک دارد... بعد گیر FBI می‌افتد که از او سوء استفاده و زندانی‌اش می‌کنند. عاقبت به کمک «نرگسش عربده‌جوی»، یک دختر نازنین، از گیر FBI می‌گریزد و به باهاماس می‌رود... این کتاب در واقع قسمت اول یک سه‌گانه است که دوگانه دیگرش را هنوز ننوشته‌ام ولی طرحش را ریخته‌ام. به همین دلیل به نظر می‌آید که این رمان با آخر خوش تمام می‌شود، ولی به واقع در اینجا تمام نمی‌شود. چون پس از مدتی گرفتاری‌های جدید رخ می‌نماید و طرف نیروی فراطبیعی خود را  از دست می‌دهد و ...

 رمانی نوشته‌اید به نام «برزخ ژوری» که البته هنوز چاپ نشده اما من آن را خواندم. در این رمان همان مؤلفه‌هایی که در کارهای دیگر شما هست و به آن‌ها اشاره کردم وجود دارد، مثل اضطراب و وضعیت ناامن و طنز و ... اما در «برزخ ژوری» یک وجه فلسفی پررنگ‌تر نسبت به داستان‌های دیگر شما وجود دارد. در این رمان مسئله درگیری راوی با مرگ و زندگی مطرح شده و تردیدهای فلسفی راوی در رابطه با هستی و مرگ.

 درست می‌گویم؟

بله درست می‌گویید. در واقع کتاب درباره مرگ در ضیافت است و داستان آن درباره «مرگ آگاهی» است. سرگذشت یک ایرانی رئیس هیئت ژوری فستیوالی در ایتالیاست که قبل از سفر می‌فهمد که به مرض مهلکی دچار شده و در طول فیلم‌دیدن‌ها و قضاوت‌کردن‌ها و جشن و مهمانی‌های مجلل مدام به فکر این است که اینها آخرین لحظات زندگی اوست... ولی من ترجیح می‌دهم درباره این کتاب پس از انتشار آن صحبت کنیم. بنابراین خیرپیش، و ممنون برای این نشست.

 

 

داریوش مهرجویی خانه عروسک هنریک ایبسن آن رسید لعنتی پستچی مهمان مامان عوج کلاب دایره مینا
ارسال نظر

آخرین اخبار

پربیننده ترین