کد خبر: 16275 A

روایت تکان‌دهنده و دردناک اکتای از آلزایمر پدرش رضا براهنی؛ پدرم می‌گفت تا ابد نمی‌گذارند براهنی دیگری سربرآورد/ نمی‌دانست فیلم من است و گفت مثل این‌که فیلم چرتیه!/ عمری به دنبال تایید پدرم بودم و لحظه‌ای تاییدم کرد که من را نمی‌شناخت!

روایت تکان‌دهنده و دردناک اکتای از آلزایمر پدرش رضا براهنی؛ پدرم می‌گفت تا ابد نمی‌گذارند براهنی دیگری سربرآورد/ نمی‌دانست فیلم من است و گفت مثل این‌که فیلم چرتیه!/ عمری به دنبال تایید پدرم بودم و لحظه‌ای تاییدم کرد که من را نمی‌شناخت!

سخت است تعریف کردن این لحظه‌ها ؛ سخت خیلی سخت! شادی همیشه از خلال غم خود را به ما می‌رساند!

ایران‌آرت: اکتای براهنی، کارگردان فیلم «پل خواب» که این روزها روی پرده سینماهاست، در تازه‌ترین شماره ماهنامه «تجربه» یادداشتی تکان‌دهنده نوشته و روایت دردناک ابتلای پدرش، رضا براهنی منتقد و شاعر بزرگ ایرانی را به دست داده است. بی هیچ‌ توضیحی این متن تاثیرگذار را بخوانید.

 

 

یک توافق نانوشته وجود دارد. جامعه فرزندان آدم‌های بزرگ را دوست ندارد. "از فضل پدر تو را چه حاصل؟" این جمله همیشه در ارزیابی فرزندان آدم‌های بزرگ دخالت می‌کند. مبادا این‌ها را تائید کنیم ! مبادا که پررو شوند! در معرفی فرزندان آدم‌های بزرگ از اصطلاحاتی مثل "آقازاده" ، "پسرحاجی" و "شاهزاده" ، "پسر آقای فلانی" استفاده می‌شود. فرقی نمی‌کند که موضوع ژن برتر باشد یا شرکت در سیاست و کار هنری ! یک قانون نانوشته دیگر هم وجود دارد: فرزندان وارث مصائب والدین خود هستند. مشکلات پدربزرگ تر ؛ مشکلات فرزند بیشتر ! نگاه کنید به تاریخ: شاهزاده‌های کور شده عثمانی و صفوی و افشاری؛ خفه شدن‌های دسته‌جمعی کودکان؛ اعدام‌های خانوادگی در طول تاریخ؛ آستیاک آخرین پادشاه ماد، وقتی راز جان به دربردن نوه‌اش کورش را شنید. وزیری که برای کوروش کودک دلسوزی کرده بود را به ضیافتی دعوت می‌کند؛ برای تنبیه او غذای از گوشت بدن فرزندش می‌پزد و برای شام جلوی او می‌گذارد؛ هر دو از گوشت پسر می‌خورند تا اینکه شاه به هار پاک وزیر می‌گوید که قضیه از چه قرار است ! نگاهی کنیم به تاریخ ادیان: نوادگان پیامبران چه کشیدند از دست دشمنان پدرانشان؛ حتی وقتی کنار کشیدند باز جامعه دست از سر آن‌ها برنداشت! اغلب وارث دشمنان سرسختی شدند که از اعصار گذشته کینه‌ها داشتند. گویا فرزندان آدم‌های بزرگ باید تقاص نسل گذشته را پس دهند و تنبیه شوند ولی تشویق ممنوع است. این‌که می‌گویند "پسر چرا باید گناه پدر را پس دهد؟" تنها یک اعتراض است به این قوانین نانوشته! استعداد یک آدم گمنام آنا می‌تواند در معرض شناسایی عموم جامعه قرار بگیرد ولی استعداد فرزندان آدم‌های بزرگ بدیهی و حوصله سر بر است ! شنیدم که روزگاری بابک تختی فرزند غلامرضا تختی قبل از اینکه نویسنده شود ؛ در ایام نوجوانی به‌سوی کشتی می‌رود و در باشگاهی تمرین می‌کند. مدتی می‌گذرد و هیچ‌کس حاضر نمی‌شود با او کشتی بگیرد. به این صورت درواقع به‌طور ضمنی و سمبلیک به او می‌گویند که فرزند تختی! کشتی نگیر! خوش‌آمدی! نمی‌دانم این چقدر واقعیت داشته ولی حداقل منظور مرا درست بیان می‌کند. یک احترام توأم با ریاکاری همیشه پیش روی فرزندان آدم‌های معروف است . یک عشق همراه با نفرت ؛ یک منحنی سینوسی از عواطف دیگران نسبت به آدم قبلی که هرروز تغییر می‌کند. به ضرب‌المثل‌های نه چندام مرسوم توجه کنید که یواشکی شنیده می‌شوند. "بچه‌های آدم‌های بزرگ هیچی نمی شن!" حتی فرزندان آدم‌های بزرگ در ذهن آدم‌های اطراف باهم مسابقه عدم موفقیت هم می‌دهند. هرگز نقطه شروعی برای فرزند آدم‌بزرگ قائل نیستد. انگار فرزند آدم‌بزرگ از صددرصدی شروع می‌کند و هر وقت کار می‌کند درصدی از سرمایه‌ی اولیه‌اش کم می‌کند. اصلاً انگار فامیلی بزرگ بیشتر به درد مهمانی رفتن می‌خورد؟ اما خیر! باور نکنید! در مهمانی‌ها همه نام دارند ولی تو پسر آقای فلانی هستی ! به‌جای اینکه از کارت سؤال کنند از کار پدرت می‌پرسند. شاید هم حق‌دارند ولی این‌ها زندگی فرزند آدم‌بزرگ را تلخ می‌کند.

"فرزند آدم‌بزرگ" با وظیفه تعریف‌نشده‌ای روبه‌روست. هرلحظه بر تعداد منتقدانش اضافه می‌شود. نگران نباشید! می‌دانم مثال‌های متعددی در موفقیت فرزندان آدم‌های بزرگ وجود دارد. با گفتن این حرف‌ها من به دنبال یک نظریه موروثی در هنر یا جامعه نیستم. به نکته‌ی خاصی از دید خودم اشاره می‌کنم. در موفقیت و کسب آبروی فرزندان آدم‌های بزرگ‌راه ساده‌ای در پیش ندارند. شهرت نسل قبل دست‌وپا گیر می‌شود، کمکی هم نمی‌کند. ولی شاید اینجا قانون نانوشته‌ی امیدوارکننده‌ای هم متولد می‌شوند: فرزندان آدم‌های بزرگ دیر اطمینان جامعه را جلب می‌کنند ولی وقتی این اتفاق بیافتد، جایگاه بالاتر از انتظار پیدا می‌کنند. اگر فرزندی بخواهد تنها از شهرت والدین استفاده ابزاری کند راه بازتر است وای به حال کسی که راه تألیف و مؤلف برود ! به‌اندازه دیگران تلاش کند! آن‌وقت متوجه این سدهای آهنین خواهد شد و بیشتر مار نیشش می‌زند و از پله سرنگون می‌شود به پایین! تلاش من این است که بگویم در دل این فرزندان آدم‌های بزرگ ، همان‌طور که در دل فرزندان آدم‌های شریف گمنام جامعه ؛ خاطراتی مهم وجود دارد. خاطراتی از زندگی و از دوره خانواده ؛ خاطراتی از واقعیت کار هنری؛ رقابت‌ها و دعواها؛ و فرزند مثل یک ضبط‌صوت بی‌طرف شاهد این‌ها بوده ؛ درنتیجه انباری است از تحلیل آثار دیگران ؛ در آثار هنری او خودبه‌خود یک منتقد است ؛ خوب یابدش را کاری نداریم ولی جبر زندگی خانوادگی خود یک نوع تربیت به او داده که قابل‌بررسی است . این موضوع فقط به یک‌رشته هنری محدود نمی‌شود در یک خانواده بازاری نیز روی‌هم‌رفته اطلاع درباره کسب‌وکار بیشتر از یک خانواده فرهنگی است . منبع عظیمی از اطلاعات وجود دارد که جدا از اصل زندگی آن آدم‌بزرگ نیست. این موقعیت ویژه‌ای ایجاد می‌کند. یک نفر چهار سال به دانشگاه می‌رود و می‌آید و صاحب‌نظر کارشناسی می‌شود . حالا اگر آن‌یک نفر علاوه بر تخصص عادی عمومی فرزند یک کارگردان بزرگ هم باشد، قطعاً یک منبع بدیهی برای استخراج هنری خواهد بود. اگر استعدادش هم ثابت شود که نور الی نور است و به میدان نیاز دارد ولی میدان برای این آدم‌ها وسیع نیست. دست به خیلی کارها نمی‌توانند بزنند در یک خلق‌وخوی هنری خانوادگی ایزوله هستند. شاید بگویید هر آدم موفقی دست به ساخت سطح پایین بزند جامعه با او برخورد می‌کند! این درست است ولی منظور من این است که اتفاقاً وضعیت فرزند آدم‌بزرگ مدام در حال قیاس با تاریخ هنر است . اگر یک کارگردان با یک کار برادری یا خواهری هنری خود را ثابت کند ؛ فرزند آدم‌بزرگ به سه کار نیاز دارد. اگر یک کارگردان بعد از پنج فیلم دارای موقعیت خاصی می‌شود که نمی‌تواند دست به هر کاری بزند، فرزند آدم‌بزرگ از طفولیت دچار این موضوع است.

 

در طی چند سالی که کانادا زندگی می‌کردم و درس می‌خواندم رفاقتی را با پدرم به‌صورت پرسش و پاسخ داشتم. شب‌ها دیروقت تا طلوع صبح بحث می‌کردیم. رابطه ما داشت از حالت پدر و فرزندی خارج می‌شد. شب‌ها حدود ساعت 3، پدرم از اتاق کارش بیرون می‌آمد. من هم از اتاق کارم به آشپزخانه می‌آمدم . خانه ما مثل یک کتابخانه شبانه شده بود. پدرم نانی توی تستر می‌گذاشت و می‌گفت:"نان می‌خوری ؟" من در جواب بااحتیاط سؤالی از او می‌پرسیدم. طوری سؤال را مطرح می‌کردم که انگار جوابش را می‌دادم و می‌خواهم نظر او را نیز بشنوم. برخی اوقات از دنیای سیاست خبری به او می‌دادم که می‌دانم شنیده بود. لحن خبر را با درونیات خودم تنظیم می‌کردم تا او سریع‌تر واکنش نشان دهد. و باهم بحث می‌کردیم. برخی اوقات کار به‌جایی می‌رسید که می‌رفت و از اتاقش کتابی برایم می‌آورد . در روزهای بعدی کتاب را می‌خواندم و باز فردا روزی توی آشپزخانه همدیگر را می‌دیدیم و بازهم ؛"نان می‌خوری؟" ، "چرا از این سیب‌ها نمی‌خوری؟" بخش می‌گفتم:"دلت برای ایران تنگ نشده!" عمقی به نگاه نافذش می‌داد؛ سرش را به زمین می‌دوخت و بعد به من خیره می‌شد :"طبیعی ه !" و من می‌گفتم: "خب نمی‌خواهی برگردی؟" می‌گفت:"نمی‌خام برگردم مدام تو خیابان که راهمی رم پشت سرم رو نگاه کنم." چند سالی به این صورت گذشت و خانواده ما که از فشار اتفاق‌های دهه‌ی قبل آرامش را ازدست‌داده بود؛ در این سال‌های کوتاه آرامشی جدید و عجیب را تجربه می‌کرد. پدرم در دانشگاه ترن تو درس می‌داد و رئیس انجمن قلم کانادا بود. من دانشجوی سینمایی دانشگاه یورک بودم . برادرم دانشجو بود. بردار کوچک‌ترم اواسط مدرسه بود و مادرم در کالج انگلیسی درس می‌داد.

بالاخره درس من تمام شد. قصد داشتم برگردم ایران! باید برمی‌گشتم ایران که فیلم بسازم! پدرم می‌گفت: "نمی‌زارم!" می‌گفتم :"آخِ چرا؟ به من چه!" او چیزی نمی‌گفت؛ نمی‌خواست ناامیدم کند. بارها در سال‌های بعدی هم نومیدانه نگاه می‌کرد و می‌گفت:"نگذاشتند که دخترعموهایت تخصص پزشکی‌شان را ادامه دهند...." می‌گفتم "چرا؟" و او می‌گفت: "دختر نقی رو تخصص راه ندادند. سه بار قبول شدند آخرسر با لطف رئیس‌جمهور اصلاحات در تخصص کودکان و تنها یکی را بعد از چندین بار قبولی پذیرفتند." ولی من زیر بار نمی‌رفتم. "نه! من هم یه بچه‌ی کوچه خیابونم باکسی فرقی ندارم!" و او تأکید می‌کرد: "نمی‌گذارند یک براونی دیگر سربلند کند. آن‌هم در عالم فرهنگ !" من با دیده‌ی تردید به او نگاه می‌کردم. دور و بر می‌گفتند :"اصلاً مگه این پسره چی هست که کسی کاری بهش داشته باشه یا نه!" واقعاً حق با آن‌ها بود. من کسی نبودم. فرزند یک آدم‌بزرگ بودم . یادم هست که این عده در آن دوره‌ای که پدرم می‌گفت درخطر قتل‌های زنجیره ای است ، باز حتی به پدرم هم می‌خندیدند و می‌گفتند که " کی با این کار داره آخه!" و مدتی بعد از قتل‌های زنجیره‌ای همه سکوت کردند. حالا احتمالاً منتظر خنده‌ای دیگر هستند. من به ایران آمدم ، خیلی زود دیدم که از بزرگان و دوستان پدرم کسی به من کمکی نمی‌تواند بکند. سینما درهایش بسته بود. هیچ دری سوی من باز نبود. نمی‌دانستم سرنخ را از کجا بگیرم! همان اوایل دیدم که کسی با من کشتی نخواهد گرفت! همه فقط حال رضا را می‌پرسند. به‌مرور آدم‌های را دیدم که حتی از دورهم رنگ خانه ما را ندیده بودند ، ولی پدرم را به خودم معرفی می‌کردند. زنده‌یاد عباس کیارستمی تنها کسی بود که در دیدارهای معدودی که آن اوایل با او داشتم؛ همیشه حرف دل را می‌زد. حتی بعدها تا همین اواخر هم برخی فیلم‌نامه‌هایم را می‌خواند و امید به من می‌داد. درواقع کسی هدایتم نمی‌کرد. کسی حاضر نشد به‌سادگی مرا به دستیاری قبول کند. بعدها فهمیدم که آدم‌ها جلوی من معذب کار می‌کنند. پیش خودشان می‌گفتند لابد پسربراهنی کلی هم ادعا دارد. ادعای نداشتم . درحالی‌که اصلاً اعتمادبه‌نفس ادعا را هم نداشتم. ساکت می‌شدم ، آن‌ها می‌گفتند نگاه عاقل اندر سفیه می‌کند. حرف که می‌زدم می‌گفتند با اصطلاحاتش توی سر ما می‌کوبد. می‌گفتند فخر سواد می‌فروشد! این برچسب هنوز هم بر پیشانی من بین دوستانم برخی اوقات ظاهر می‌شود و خودنمایی می‌کند. عده‌ای از بزرگان هم می‌گفتند: بیاوبرو و دوروبر ما باش و به‌قول‌معروف همین‌جا زیردست ما بپلک تا ببینیم... و کیارستمی گفت:"آن‌ها هیچ‌چیز به تو یاد نخواهند داد. کوچکت می‌کنند. خودت کارکن." گفتم : "بلد نیستم هنوز" گفت:"سینما مثل یک وانت است از نرده‌های این وانت آویزان نشو. برو پشت فرمان وانت خودت بشین ." و من نمی‌فهمیدم. بی‌کس‌وکار و تنها بودم. جوان‌ها بادید پسر رضا براهنی بودن ؛ متوهم بودن، و اینکه من باسوادم فخر می‌فروشم؛ همیشه کنارم می‌زدند. همیشه در هر جمعی ، جوانان سینمایی اغلب با من مخالف بودند. شنیدم که می‌گفتند:" این بشر اینجا درس خونده ولی... رو از گوشت‌کوبیده تشخیص نمی‌ده" شنیدم که می‌گفتند :"اگر این تونست دوتا عکس هم به بچسبونه ما اسممان را عوض می‌کنیم. چه رسد به چسباندن دو پلان در دکوپاژ." به خاطر همین مواهب از جمع‌ها خسته می‌شدم. از این رقابت پنهان که همه ندیده و شاید به خاطر فامیلی با من داشتند ، واقعاً خسته شدم. جوان بودم و آن‌ها هم جوان بودند. ذاتشان در فوران بود. ضمیرشان علیه همه‌چیز من فریاد برمی‌آورد. من در چشم آن عین مشق شب بودم و یادآوری مشق شب همیشه حوصله سر بر است . من مثل پیک شادی بودم در تعطیلات عید آن‌ها ؛ پیکی که اسمش شادی بود ولی معاشرت با او سخت بود! چراکه همان مشق نوشتن بود و بس! چه شادی ترسناکی؟ عین قدیم بودم برایشان! عین یک مرفه بی‌درد! در حین اینکه خودشان مرفه‌تر بودند و من باسیلی صورت سرخ می‌کردم. وقتی از بیکاری و بی‌پولی می‌گفتم نگاهی عاقلانه به من می‌کردند. جمله‌ی فکر کردی پسر رضابراهنی شدی پخی شدی ! ترجیع‌بند زندگی من است ! از این‌ها بارها شنیده‌ام . رفتم پیش تهیه‌کننده‌ای که گفت "پروانه ساخت تو سخت است !" گفتم"چرا؟" گفت:"پسر رضابراهنی هستی!" جلوی سینما به کارگردان جوانی گفتم "به من پروانه ساخت نمی‌دهند." گفت:"عیبی ندارد، عوضش تو پسر رضا براهنی هستی." بیکار و بی‌پول شده بودم؛ همه گفتند: "دیگر چه می خوای ؟ خوش به حالت می‌روی کانادا." من برگشتم به کانادا تا مدتی استراحت کنم. لااقل مدتی کنار خانواده امنیت داشته باشم. ورک شاپ سینمایی رفتم. پدرم پیرتر شده بود. ولی بازگفت وگوی آشپزخانه‌ای ادامه داشت . او بعدازاینکه منطقش را بیان می‌کرد روی‌هم‌رفته خوش‌بین‌تر می‌شد. می‌گفت:"بیا همین‌جا فیلمت رو بساز" می‌گفتم:"هنرمند باید در خاک خودش رشد کند." بازمی‌گفت:"ببین اجازه میدن؟" با فیلم‌نامه‌ی آماده ، در کمین سرمایه و تهیه‌کننده و بعد مجوز و پروانه ساخت بودم و آلوده به سینمای ایران ! و می‌گفتم:"پول می‌خواهد." بحث بالا می‌گرفت؛ با تعجب می‌گفت" آیا واقعاً گفتن به خاطر من اجازه نمی‌ده!" می‌گفتم:"نه! کسی نمیگه به خاطر توست." می‌گفت:"پس چطور به کتاب‌های من اجازه دادن؟" می‌گفتم:"آخه شاید با کتاب‌های تو قرار نیست براهنی دیگر سر بربیاورد." وضعیت خنده‌دار هم بود. می‌خندیدم. حرف خودش را برای خودش بارها تکرار می‌کردم .

چند سالی گذشت و قرار شد برای پدرم در کانادا بزرگداشتی بگیرند. فیلمی از ادبای اطراف پدرم تهیه کردم و به مراسم بزرگداشت بردم. پدرم در آن دوران کمی قدر می‌دید و این برای خانواده مایه خوشحالی بود. فیلم را که دید، گفت : " تو این فیلم را طوری ساختی که انگار من فوت کردم ." سال هشتادوچهار بود . باز برگشتم ایران ...

فیلم‌نامه‌ی دیگری نوشتم . فیلم‌نامه‌ام را برایش فرستادم . وقتی خواند شوق‌زده زنگ زد ؛ باورش نمی‌شد و می‌گفت : " امیدوارم بگذارند " این اولین کاری بود که از من تائید می‌کرد . خیلی سخت‌گیر بود در تائید کار هنری ؛ پدر و پسیری اصلاً دراین‌ارتباط وجود نداشت می‌گفت " قصه‌ی یک جریان روبه‌جلو دارد و یک جریانی می‌آید و اون رو هی قطع می کنه " می‌گفت : " پلات " و من می‌گفتم : "خیر ! ضد پلات دوست دارم ! " می‌گفت " نداشتن پلات آدم‌رو زمین می زنه. اون چیزهایی که تو فکر می‌کنی پلات ندارن؛ و دوستشون داری، همه پلات دارن؛ تو نمی تونی پلاتشون رو کشف کنی " می‌گفتم: " مثلاً کیارستمی ". می‌گفت:" من به کیارستمی پلات خانه‌ی دوست رو گفتم و خیلی خوشش آمد ." گفتم " خب چی بود ؟" گفت : " در ممالکی با تاریخ دیکتاتوری کسی آدرس کسی را به کسی نمی‌دهد. ذات پلات اینجاست. دادن آدرس خانه دوست به یک غریبه یک نوع آدم‌فروشی است." و سر تکان دادم: " چه تحلیل خوبی!"

سال 87 باز برای مدتی به کانادا رفتم. اواخر سفر در یک گفت‌وگوی آشپزخانه‌ای شبانه بودیم که اتفاق مهمی افتاد. طبق عادت شبانه رفتم توی آشپزخانه؛ آن روزها خیلی تحت‌فشار بودم؛ احساس حمیدهامون را داشتم ؛ به‌جای نرسیدن داشت دیوان ام می‌کرد. درگیر خود بودم. پدرم ایستاده بود:"نون می‌خوری؟" گفتم:"نه مرسی" دوباره پرسید:"نون می‌خوری؟" با تعجب نگاه کردم. پدرم عادت داشت حرف‌هایش را تکرار کند. طوری نگاهش کردم که یعنی نمی‌خورم و تکرار نکن. سر چرخاند و سیبی برداشت و در یخچال را بست و باز درآمد و گفت:"نون می‌خوری؟" فکر کردم شوخی می‌کند ولی این بار تعجبم تبدیل به نگرانی مرموزی شد. من معمولاً زود توهم می‌زنم؛ زود از نشانه‌های بد نتیجه بدترین می‌گیرم؛ وسواس بیماری دارم؛ این بود که نگرانش شدم:"بابا!" با جدیت جواب داد:"هان" و گفتم:"بابا چقدر می‌پرسی؟" بی‌حوصله رفتم توی نشیمن و تلویزیون را روشن کردم. پدرم رفت به‌سوی دستشویی؛ کمی گیج به نظر می‌رسید. اندکی گذشت و من نگران شدم؛ رفتم دم در دستشویی؛ در زدم. "بابا!" جوابی نداد. صدای آب می‌آمد و دستی که آب را به‌صورت می‌کوبید. صدا را می‌شناختم؛ پدرم وقتی صورتش را می‌شست انگار با آب شنا می‌کرد. در را باز کردم ؛ صورتش را دیدم. چهره‌اش عوض‌شده بود؛ انگار شبیه خودش نبود؛ بیش‌ازاندازه متحیر بود؛ این تصویر از پدرم؛ این حیرانی در آب و جلوی آیینه ؛ به‌شدت مرا منقلب کرد. چرا؟ علتش برای من خاطره‌ای بود که از چشم‌های مادربزرگم هنگام بیماری آلزایمر داشتم؛ چشم‌های که روح حافظه را برای لحظه‌ای گم می‌کنند؛ همان نگاه بی‌روح که از صد سرطان بدتر است. نکند این همان فراموشی است که از حافظه‌های بزرگ انتقام سختی می‌گیرد؟ نکند این هم آلزایمر بگیرد؟ "بابا خوبی؟" و در جواب "هان!" یعنی چی؟ واقعاً عجیب بود! ناگهان این از کجا آمد؟ جدا! نه! چند دقیقه از حال جسمی پدرم در آن لحظه خیالم راحت شد؛ پدرم آمد و نشست روی مبل ولی کمی گیج و منگ بود و خوابید. من از ترس آلزایمر به خود می‌لرزیدم. پشتم لرزید که این همان بیماری است که پدرم گفته بود اگر سراغش آمد با تپانچه خلاصش کنم. یاد مادربزرگم افتادم که ساعت نمازش را گم می‌کرد. به‌سرعت رفتم طبقه بالا؛ در اتاق خودم را باز کردم. توی این اتاق یک سرویس دستشویی بود که ما با رفقا جمع می‌شدیم و سیگار دود می‌کردیم. رفتم توی توالت؛ سیگاری روشن کردم. همان‌جا گریه کردم. یادم می‌آید که خیلی اشک ریختم. فردا صبح به سراغ پدرم رفتم، سرخوش بود و مثل همیشه باروحیه سلام  و احوال‌پرسی می‌کرد. چشمانش باهوش و تیز؛ هیچ اثری از آن گیجی لحظه‌ای نبود. من اما با نگرانی به مادرم گفتم"بابا داره آلزایمر می گیره!" مادرم گفت:"نه بابا این دیشب قرص خواب منو اشتباه برداشته و یهو چندتا باهم بالا انداخته" یک‌لحظه دلم خودم را به قرص‌های خواب خوش کردم ولی یادم می‌آید که گفتم:"شما متوجه نیستید من که می‌روم و میام می‌فهمم جدیداً یک‌چیز را هزار بار تکرارمی کنه." گفت:"نه عزیزم! این همیشه این‌طوری بود، نسبت به اطراف بی‌توجه! تو فکر خودشِ و یادش میره". نگرانی را به خود نگاه داشتم و شب خواب بسیار بدی دیدم: پدربزرگی که هرگز ندیده بودم را در خواب دیدم؛ پدر پدرم که در قم مدفون است در خواب دیدم؛ سنگ‌قبرش کنده‌شده بود و نیمی از جنازه‌اش از زیرخاک بیرون آمده بود . دیدم که هنوز یک‌طرف بدنش نپوسیده و کاملاً سالم است با تعجب نگاه می‌کردم که چرا نصف بدن او در خاک سالم مانده که دیدم نهری از کنار قبر او می‌گذشته؛ دست‌به‌آب نهر زدم و دیدم که یخ است و سرد. این سرما نصف بدن پیرمرد در خاک را دست‌نخورده حس کرده بود و وقتی‌که سنگ‌قبر را بالا می‌زدم تا آن نصف دیگر را ببینم؛ حشرات و مگس‌ها امانم را نمی‌دادند تا بتوانم اصلاً چیزی  را ببینم ! حال‌وروزم به‌هم‌ریخته بود. نه‌فقط به خاطر آن فراموشی لحظه‌ای که شبیه شعر " اسفندیار شاید" خود رضابراهنی است که به مادرم تقدیم شده است :"گر مرده من به پیش او بردید یادت نرود قفس/ حیرانی من در آب و آیینه / یادت نرود/ وقتی‌که کنار دست او هستم/ این من نیستم/ اختیارم دست من نیست/ پیغمبر وحشیان عالم هستم/ یادت نرود/ قفس/ مظلوم عشق و عاشقی در فقر نجیب/ یادت نرود/".

این حیرانی پدرم در آن لحظه در مقابل آیینه دست‌شوی و با صدای شترق شترق آب که به‌صورت می‌خورد، از یادم نرفت. بر سرم آور شد و آن کابوس آلزایمر مادربزرگم که در ابتدا نماز قضا می‌شد. مادرم به من اطمینان داد که این‌طور نیست و من خودم را خام‌دستانه به گیجی زدم تا فهمم؛ سینما پناهگاه خوبی برای آدم‌های تنهاست تا تنهاترشان کند. سینما جادوی برای آدم‌های مثل من بود و به داد من می‌رسید ولی گویا عملاً ستاره بخت ما داشت افول می‌کرد. آسایش کوتاه بعد از قتل‌های زنجیره‌ای داشت بر باد می‌رفت. ما هنوز نمی‌فهمیدم که طبیعت چقدر سختگیرتر از این‌ها می‌تواند باشد. اصلاً مگر اوضاع خوب هم می‌شود در این دنیا؟ بشنوید و باور نکنید. خلاصه از همان روزها خیلی چیزها به هم‌ریخت؛ مادر و پدر و برادر کوچکم به دنبال نان به ابوظبی رفتند. مادرم تنها شاغل خانواده ما در طول تاریخ این خانواده است که یک‌بار شغل استادی دانشگاه را در تهران به خاطر امضای متن 134 ازدست‌داده است حالا پس از تدریس زبان انگلیسی در کانادا، شغلی در ابوظبی پیداکرده بود که قرار بود در کالجی انگلیسی به پلیس‌های جوان اماراتی زبان درس دهد. آن‌ها به ابوظبی رفتند و من به ایران آمدم تا سینما جادو کند که گویا نمی‌کند. در ایران بودم که انتشارات نگاه و بعد مروارید هر دو می‌خواستند که مجموعه کامل اشعار براهنی را چاپ کنند. پدرم به من قول می‌داد که مجموعه را تا دو هفته بعد بفرستد و نمی‌فرستاد! می‌گفتم:" چرا نمی‌فرستی؟" و می‌گفت:" ای‌وای یادم رفت." و باز من غر می‌زدم. هنوز همه هوش و حواس او بر سرجایش بود و من هم‌فکر آلزایمر را از خود با سانسور دور می‌کردم. ناشرین در انتظار بودند. من رابط بین ایران و او بودم. پدرم هر بار حرف‌های هیجان‌انگیزی از کتاب‌های آینده‌اش می‌زد ولی نتیجه‌ای حاصل نمی‌شد. در همان تاریخ مقاله می‌نوشت. فعال بود و آدم‌ها را می‌دید. هنوز از افول سیستم مغزی هیچ خبری نبود شاید هم من لحظه‌ی آیینه‌ای را من توهم زده بودم. اوایل سال 88مادرم کارش تمام شد و با برادرم به ایران آمد. پدرم به کانادا رفت. در حین صحبت و احوال‌پرسی با مادرم گفتم که چرا بابا این کتاب‌ها را روی هوا گذشته؟ ناگهان گفت"اصلاً عجیب فراموش‌کار شده؛ از بانک زنگ می زنن یادش میره؛ حساب‌های کردییت کارت هاش همه خراب‌شده؛ ولی این آلزایمر نیست." درست دو سال از آن لحظه حیرانی می‌گذشت. اندکی بعد انتخابات 88 رسید و ما درگیر جو ملتهب انتخابات و نتیجه آرا بودیم و با پدرم هم در تماس بودم که به آمریکا رفته بود و جلوی سازمان ملل اعتراض کرده بود. همراه شدن با نوام چامسکی جلوی سازمان ملل همنا و به محاق رفتن دوباره‌ی آثارش در ایران نیز همان؛ درنتیجه کاروبار کتاب‌ها همه رفتن به هوا و کتاب‌های چاپ‌شده هم در انبار ناشرها ماندند. و تمام! فراموشی‌هایی بود ولی چندان به آلزایمر شبیه نبود . این بیماری لعنتی نسیان عین یک سرطان فراموشی است . همه‌چیز هست و خودش را نشان نمی‌دهد. رضا براهنی می‌نوشت و جدی کار می‌کرد . شبیه یک کهولت سنی زودرس در یک بدن سالم بود . آلزایمر نشانه‌ای ندارد. به‌مرور اول شماره تلفن‌ها از یاد می‌روند و بعد ساعات روزمره تکان می‌خورند. تا سال‌های سال شخصیت و مفهوم زندگی فرد باقی است و همین‌ها شد که در سال‌های بعد پدرم مصاحبه می‌کرد ولی یادش می‌رفت که متن را پی گیری و تصحیح کند و خیلی از افراد از همین موضوع سوءاستفاده‌ها کردند. من تصمیم گرفت به شکل روشن‌تر و مؤثرتری در خدمت اوباشم . هشتادوهشت تا نودویک به‌مرور حافظه ضعیف‌تر شد ولی براهنی سرزنده و هوشیار ادامه می‌داد. رضابراهنی تصمیم این بیماری نمی‌شد و انکارش می‌کرد و انگار این بیماری آلزایمر صبرش از این حرف‌ها زیادتر است. اندازه طبیعت صبر دارد تا بالاخره طرف را زمین بزند. درگیر و دار مصاحبه‌ها خیلی‌ها هرچه خواستند به او نسبت دادند و دشنام نثارش کردند. خواندن کامنت ها و نقدهای مردم مثل شلاقی بر پیکر ضعیف این خانواده نیمه‌جان فرود می‌آمدند و می‌آیند هنوز؛ یکی سلطنت را می‌خواهد پس براونی را می‌زند. یکی ضدانقلاب است و براهنی را سردمدار مبارزه می‌داند و نفرتش از همه را با فحش نثار ما می‌کند. روشنفکری که خود این روزها یک فحش آبدار محسوب می‌شود؛ حالا بین روشنفکرها براهنی منتقد هم نوبر است . یکی شاملوی ست و براهنی را به خاطر شاملو می‌کوبد. عموماً اصلاً نمی‌خوانند تا ببینند براهنی چه گفته! فقط می‌زنند! یکی شعرهای نخوانده‌اش را مسخره می‌کند. عجب برزخی است ! و بدبختی مضاعف اینجاست که حالا براهنی یادش می‌رود که این‌ها را پیگیری کند؛ وقتی می‌گوییم " به فلانی جواب نمی‌دهد؟" می‌گوید " مگه چه گفته؟" وقتی سخن را تکرار می‌کنیم او می‌گوید:"این اولین باره می‌شنوم." و به هیچ‌چیز نمی‌رسد. درواقع اصل کار یادش می‌ماند؛ مثل بازیگری که فیلم‌نامه را در دست دارد ولی برنامه‌ریزی را ازدست‌داده است . یادش می‌رود جلوی دوربین چه‌کار داشته ! کار را در دست می‌گیرد و انجام می‌دهد ولی یادش می‌رود چرا این کار را کرده ؟ و همه‌چیز به فراموشی می‌رود . ما همه قبول کرده‌ایم و در مدارا با حافظه هستیم در آلزایمر یک متفکر و یک نویسنده‌ی این‌چنینی خود یک تبعید است . تبعید به مغز خودش ؛ با دری بسته رو به جهان ؛ سلولی انفرادی است که در آن ساعت همیشه یه ضرر مغز می‌چرخد .

سال نودویک از او وکالت رسمی می‌گیرم تا به امورش در ایران رسیدگی کنم. از سال هشتاد با وکالت دست خطی امور کتاب‌ها را پیگیری می‌کردم حالا باید رسمی کارکرد. در سفری به کانادا فیلم‌نامه پل خواب را به او می‌دهم بخواند. در آشپزخانه گپ می‌زنیم فیلم‌نامه را یک‌بار در ایمیلش دیده و خوانده ولی تا گپ بزنیم آن را فراموش کرده. برایش توضیح می‌دهم و یادش می افتد که خوانده؛ از اسمش تعریف می‌کند . درباره‌ی جنایات و مکافات حرف می‌زنیم . هنوز سرمایه‌ای نیست ؛ پس تهیه‌کننده و مجوزی هم نیست ؛ ازقضا فیلم قبلی لواسان هم اجازه نگرفت و باز پروانه‌ی ساخت در بحث ما حضوری دائمی دارد . مثل میز وسط خانه است . پدرم می‌گوید:" این‌رو اجازه ندن دیگه برگرد اینجا و فیلم بساز ". عصبانی می‌شوم :" بعد از پانزده سال سگ دو زدن برای فیلم‌سازی در ایران برگردم اینجا با هیچ! " حالا آلزایمر پدرم رسمیت عملی دارد. پدرم خیلی چیزها را فراموش می‌کند ولی خدا را شکر هنوز شخصیت او پابرجاست. هنوز رضا براهنی است . از همان‌جا ترتیب مصاحبه‌ای را می‌دهیم ؛ براهنی مصاحبه‌ای تلفنی با علیرضا غلامی می‌کند و این مصاحبه بسیار خوب از کار درمی‌آید . زمان می‌گذرد و دولت در سال نودودو عوض می‌شود ولی برای براهنی دیگر مهم نیست. او دیگر اخبار را مثل قبل دنبال نمی‌کند و در جواب حرف شاملو را تکرار می‌کند که گفته بود :" شاید هم از این دنده به آن دنده می‌شویم."

سال نودوسه از راه می‌رسد و چند کتاب را براهنی منتشر می‌شود. فیلم پل خواب بعد از مجاهدت‌های بسیار با شروطی که برای تهیه‌کننده گذاشته‌اند، پروانه ساخت می‌گیرد. با پدرم صبحت می‌کنم و خبر خوش را می‌دهم؛ خبر خوش است ولی حافظه که خوش نباشد هیچ خبری خوش نیست. این موضوع اصلاً سابقه‌ای در ذهن او ندارد که حالا دستاوردی محسوب شود. خبری که قرار بود مهم تلقی شود حالا انگار حوصله‌ای برای شنیدنش نیست. "نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی/ نازنین این زودتر می‌خواستی حالا چرا!"

فیلم‌برداری با مصائب ادامه می‌یابد؛ سکانس‌هایم کتک می‌خورند. هر چه می‌خواهم سر صحنه نیست. وقت نیست . بدو بدو و عجله  و بازهم حرف‌های تکراری می‌شنوم. "حالا فکر کردی پسر رضابراهنی هستی شاهکار می‌سازی!" اما رفقایم تحت عنوان عوامل فیلم دورم را می گیرند و کار فیلمبردای پل خواب را تمام می‌کنیم . فیلم به دلیل نبود سرمایه بلافاصله بعد از فیلم‌برداری متوقف می‌شود. من اصرار می‌کنم که فقط سه روز اجازه دهید که من یک راف- کات بزنم. بالاخره موفق می‌شوم راف- کات را با تدوینگر فیلم درست کنم. سه روز با دست لرزان و چشم خسته تدوین می‌کنید. به راف – کات اولیه‌ای می‌رسم تا با آن شاید سرمایه‌گذار بعدی را فراهم کنم . عوامل طلب مالی دارند و پولی نیست و آن‌ها دم عید بدون حقوق مانده‌اند. پولی در بساط تهیه‌کننده نیست! من دیگر کاری در تهران ندارم. از سوی می‌گویند وضع حافظه پدرم خراب است می‌دانم باید به کانادا برم . همه می‌گویند عجله کن . آب خوش از گلو پایین نمی‌رود انگار! پس راف-کات را به چمدان می‌اندازم و می‌رود به‌سوی کانادا . عید نودوچهار مادرم من را از فرودگاه برمی‌دارد. باهم از اتوبان‌های همیشگی کانادا به‌سوی خانه می‌رویم . پدرم در خانه منتظر مسافری است . مادرم می‌گوید :" به او نگفتم تو می‌آیی ؛ می خوام ببینم می شناسه تو رو یا نه ! " از درون کمی به هم می‌ریزم . " مگر می‌شود مرا نشناسد! " خسته از ندادن پروانه ؛ خسته از کار ؛ فرسوده از اجتماعات اطرافم ؛ از رفیق بازیگر ده دوازده‌ساله‌ای که دو روز قبل از فیلم‌برداری کارم را رها کرد چون معتقد بود من فکر کردم که پخی هستم ولی نیستم . خسته از عدم امکان تنظیم روابطم با اجتماع ؛ و نامطمئن به راف – کاتی که به دست دارم . داخل خانه می‌شود. پدرم دست‌به‌سینه و همیشه منتظر راه می‌رود در که باز می‌شود مرا می‌بیند ؛ " ای خدایا !" فریاد می‌زند و دستانش را باز می‌کند . مادرم می‌خندد و می‌گوید: " ای‌وای شناخت " چه می‌شود گفت! چه روزهای تلخی ! یکی دو روز بعد عید است و من فیلم‌های کوتاهم را نشان می‌دهم که در جشن تصویر سال شرکت داشتند . بالاخره اصرار به دیدن پل خواب به‌صورت همان راف – کات می‌کنند . ولی پدرم اصلاً یاد ندارد که من مجوز گرفتم ؛ او اصلاً به خاطر نمی‌آورد که من فیلم ساختم ؛ به یاد ندارد که گفته بود تا ابد نمی‌گذارد براهنی دیگری سر بربیاورد . اصلاً این فیلم‌ها مال کی هستند ؟ او می‌داند ولی به یاد ندارد . این وضعیت عجیبی است . اینکه یکی بداند و نداند که می‌داند. یادش نمی‌آید که می‌داند ! به قول خودش در شعرهایش :" به من بگو اما راه‌هایی که را راه می‌رویم / گوش تو شاعر است / بشنو صدای گوش خودت را /بشنو/."

مادرم دیودی راف-کات بدون صداگذاری را می‌گذارد توی دستگاه. صدای دیالوگ‌ها به‌صورت سینک موجود است ولی صدای افکتی در کار نیست . فیلم عجیبی است برای تماشای افراد غیر سینمایی . نگران هستم. به خودم اطمینان ندارم . دست بر قضا پدرم هم می‌نشیند به تماشا لحظه‌ای حساس آرامش می‌کنم که خب بالاخره به شکلی دارد این فیلم را می‌بیند. مادرم رو به پدرم می‌کند و می‌گوید"بیا ببین میگن این فیلم تازه اومده و به دنیست". من به پشت صندلی‌های حال می‌روم و از پشت سر آن‌ها به تلویزیون نگاه می‌کنم. فیلم راف-کات تیتراژ آغاز و پایان ندارد. معلوم نیست چه کسی آن را ساخته! من که اصلاً ازنظر پدرم فیلم‌ساز نشدم هنوز! حافظه او درگذشته مانده یا به گذشته برگشته است و خلاصه انگار تلویزیون فیلمی پخش می‌کند و مادرم طبق روال هرروز از پدرم می‌خواهد بنشیند و با او فیلم ببیند. پدرم بی‌حوصله است. در آن روزها کلافه‌تر عمل می‌کند. مدام به اتاق می‌رود و بازمی‌گردد و هنوز چنددقیقه‌ای نشسته که باز بلند می‌شود. ولی حالا نشسته و به تصویر نگاه می‌کند. بالاخره حتماً برای تماشای فیلم نیاز به تداوم حافظه هست. من غبطه می‌خورم که عجب زندگی کاری داریم ما! حالا که ما فیلم ساختیم دیگر پدرمان حافظه ندارد. پدرم چنددقیقه‌ای فیلم را می‌بیند و بعد طبق عادت از جایش بلند می‌شود. مادر فیلم را می‌زند روی پا و روبه پدرم می‌کند :" چی شد؟" و پدرم تعجب می‌کند که چرا فیلم این‌قدر مهم تلقی می‌شود. با عینک راه می‌افتد به‌سوی اتاقش و در جواب می‌گوید :" مثل‌اینکه فیلم چرتیه !" حالا دیگر بدبختی‌های زندگی آن‌قدر اعتمادبه‌نفس داده که این جمله را به‌سادگی باور نکنم. یاد منتقد تلویزیونی می‌افتم که می‌گفت با یک دقیقه هم می‌شود فهمید فیلمی مزخرف است . اما فیلم من مزخرف نیست. مادرم کماکان به تماشا ادامه می‌دهد. پدرم موقعه رفتن به اتاق نگاهی هم به من می‌کند و خوش‌وبشی.... "چطوری؟" من می‌گویم:"خوبم". پدرم می‌رود و مدتی در اتاقش می‌ماند. این روزها آلزایمر فرصت کار را از او گرفته؛ زود یادش می‌رود و بیرون می‌آید و باز راه می‌افتد به‌سوی مادرم جلوی تلویزیون؛ مادرم که یک ضریح در زندگی او است. پدرم لیوانی برمی دارد:"چای تازه است ؟" مادرم با شیطنت می‌گوید:" بیا بشین ببین این فیلم واقعاً بد نیست‌انگار!" پدرم که در همین ده دقیقه یادش رفته که فیلم چه بوده! جلو می‌آید: "ساناز چی می‌بینی؟" و می‌نشیند به تماشا. از فیلم نیم ساعتی گذشته؛ فضای فیلم کمی گرم‌تر شده؛ در داخل قاب ساعد سهیلی در قاب راسکلنیکفی به مهمانی زنی می‌رود. شهاب (ساعد سهیلی) فکر می‌کند به مهمانی دعوت‌شده ولی گویا فقط برای نوکری از او دعوات کرده‌اند. پدرم کنجکاو شده و به‌دقت نگاه می‌کند. کمی بعد صحنه قتل از راه می رد. ساعد سهیلی به تایید همه این نقش را خوب بازی کرده؛ او به زن تلفن می‌زند و قرارومدار می‌گذارد مدتی بعد داخل خانه زن صاحب‌خانه می‌شود. زن می‌رود طبقه بالا و شهاب یا ساعد پتکی را از داخل ساک سیاهش بیرون می‌آورد. پدرم با نگرانی رو به مادرم می‌کند :"ساناز می می خاد بکشه؟" مادرم دوست ندارد کسی قصه را پیش‌بینی کند. پدرم با اطمینان اضافه می‌کند:"آره میخاد خود شو بکشه!" شهاب با پتک زن را می‌کشد. پدرم هر دودستش را طبق عادت روی سرش می‌گذارد. درون قاب زن دیگری زنگ خانه را می‌زند و شهاب در را باز می‌کند؛ پدرم این بار با صدای بلند و با لحنی کتابی به مادرم می‌گوید:" الآن این‌رو هم می زنه." پیش‌بینی پدرم درست است و شهاب همین کار را می‌کند. پدرم از پیش‌گویی خودش خوشش می‌آید و روبه مادرم می‌کند: " یارو از روی جنایت و مکافات ساخته". حال من کمی بهتر می‌شود و بعد از قتل جرت می‌کنم که جلوتر بیایم. فیلم رو به اتمام است. پدرم رو به من می‌کند:"تو دیدی اینو؟ عجب فیلمی ساخته!" بله! واقعاً هم عجب فیلمی ساخته یارو! بالاخره فیلم تمام می‌شود. تیتراژی در کار نیست که اسامی لو برود. بلافاصله بعد از فیلم من و مادرم و پدرم توی آشپزخانه‌ایم و پدرم درباره فیلم حرف می‌زند و ما هنوز نمی‌گوییم که چه کسی این فیلم را ساخته است! مادرم به شیطنت و بازی با پدرم ادامه می‌دهد. پدرم از این می‌گوید که قدیم در ایران از این کارها نمی‌ساختند؛ و بارک الله به کسی که این فیلم را ساخته است. "آفرین" از نسل جدید ایران می‌گوید. از هوش جوانان وطن یاد می‌کند. من بین فیلم و پدرم حیرانم. به یاد دارم که درگذشته وقتی من به کانادا می‌رفتم فیلم‌های مهم سینمای ایران را برای پدرم اکران می‌کردم. مثلاً درباره الی و جدایی نادر از سیمین از اصغر فرهادی و با هم بیشتر فیلم‌های جوانان را می‌دیدیم. حالا در ادامه بحث آشپزخانه‌ای، پدرم به من رو می‌کند و می‌گوید:" این دوستت که این فیلم رو ساخته خیلی خوب کارکرده؛" طوری با من صحبت می‌کند که زیر متن کلام به‌سادگی روشن می‌شود :"ای‌کاش تو هم مثل این دوستت بودی !"، "ای‌کاش تو هم‌اندازه این دوستت توانا بودی !" تلخ است اما این بزرگ‌ترین تائید زندگی من است. از درون حس شادی و غم توأمان از راه می‌رسد. بالاخره مادرم تاب نمی‌آورد و مرا نشان پدرم می‌دهد و می‌گوید: " این‌رو این ساخته بابا " پدرم متحیر می‌ماند. اولین جمله‌ای که به ذهنش می‌رسد، این است که :" چرا به من نمی گی ؟ شاید من بدوبیراه می‌گفتم ؛ شاید من بدم می‌اومد." و همه‌ی ما می دانیم که اگر هم همه‌چیز را گفته بودیم بازهم در حافظه‌ی او تنها چند لحظه دوام داشت. وقتی زنگ تلفن به صدا دربیاید گذشته‌ی متصل به آن لحظه از ذهنش می‌پرد هر حرف و خبری فقط به‌اندازه‌ی چند ثانیه تاریخ‌مصرف دارد. تداوم صحبت تا جایی است که شخص ثالث وسط بحث بیاید . باوجوداینکه پدرم این فراموشی را دارد ولی این بحث قطع نمی‌شود و من هم فقط گوش می‌دهم و به این دلیل صحبت آشپزخانه‌ای تا یک ساعت درباره پل خواب ادامه پیدا می‌کند . بالاخره من می‌روم سیگاری را در تراس بکشم و یک بادی به غبغب بیندازم که بیاوببین من چهار کردم ! کاری کردم کارستان که رضا براهنی را به وجد آورده ! پدرم به اتاقش می‌رود، مادرم در آشپزخانه شام می‌پزد. نیم ساعت بعد شام حاضر است. خانوادگی سر میز شام می‌نشینیم . پدرم می این و می‌نشیند . حالش بد نیست . من می‌خواهم حرفی از فیلم و سینما بیندازم ولی می‌بینیم که پدرم هیچی از یک ساعت پیش‌ترش خبر ندارد.هیچی از فیلم و من و پل خواب من به یادش نیست . اصلاً انگار همه‌چیز باد شد و رفت هو ! او به یاد ندارد که فرزندش بالاخره کارگردان شده و ازقضا جایزه هم گرفته و فیلمش را چند ساعت پیش دیدم و خوشمان آمد و حرف زدیم . خیر !همه‌چیز به همان نقطه صفر برمی‌گردد . من دیگر یک فیلم‌ساز نیستم . همان دانشجوی قدیمی هستم که باید نصیحت شوم . اصلاً فیلمی ساخته نشده ! در حین شام پدرم پیشنهاد می‌کند که باید جدی‌تر از این‌ها خودم را پیش ببرم . باید به کانادا بروم و زانو بزنم و در یک دانشگاه درست‌وحسابی درس بخوانم! برادر کوچکم می‌گوید :" بابا اینو با من عوضی گرفتی!" چه می‌شود کرد ؟پدرم دیگر تنها درگذشته‌ی من سیر می‌کند . ملتمسانه می‌گویم :" منو می گی ! من که سیزده سال پیش‌ درسم رو تمام کرد." و او خود را با من تنظیم می‌کند و می‌گوید: "می دونم." بله می‌دانم! ولی اصلاً به یاد ندارد که فیلمی دیده ! به یاد ندارد جنایت و مکافات دیده ! به یاد ندارد فرزندش چه می‌کند! حالا می‌فهمم که چرا مادرم قصد داشت در آغاز سفر او را امتحان کند تا ببیند اصلاً مرا به یاد می‌آورد یا نه! آلزایمر دمار از روزگار ما درآورده است. به چشم دیده نمی‌شود ولی اوضاع خوب نیست. و بزرگ‌ترین تعریفی که از فیلمم شنیده بودم مثل کالسکه‌ی سیندرلا تنها یک ساعت دوام می‌آورد. یک آن باطل می‌شود و من می‌مانم و دنیای خشن از یاد رفتن‌ها ! آن سفر با یک مهمانی تمام می‌شود. پدرم در مهمانی که همه منزل ما هستند ، شعر می‌خواند . سعید آرمند با موبایلش لحظه را ثبت می‌کند. پدرم شاد و خوشحال است. شب تمام می‌شود و صبح از خواب بیدار می‌شویم . صندلی‌ها پخش‌وپلا هستند. از رنگ رخسار خانه معلوم است که لشکری دیشب اینجا را منفجر کرده‌اند. پدرم می‌آید و می‌نشیند روی یکی از صندلی‌هایی که آن وسط علاف مانده تا جابجایش کنند ! مادرم می‌گوید :" چیه دکتر! " و این اولین باری است که پدرم به مشکل حافظه‌اش اعتراف می‌کند. "من هیچ یادم نیست که دیشب اینجا چه خبر بوده!" و ناراحت است. سخت است تعریف کردن این لحظه‌ها ؛ سخت خیلی سخت! شادی همیشه از خلال غم خود را به ما می‌رساند! خداحافظی در آن سفر مثل یک مرثیه می‌ماند. خداحافظی ابدی است انگار؛ پدرم سعی می‌کند چمدان سنگین را برای من بلند کند و در صندوق بگذارد. چمدان را از او می‌گیرم. عصبی است و ناراحت. می‌شناسمش. غم را با بازی پنهان می‌کند. مثل بازیگری است که از شدت‌جریان حسی صحنه برای خود یک کار فیزیکی می‌تراشد و انجام می‌دهد. او هم به چمدان متوسل شده تا خود را مشغول نشان دهد و حسیات را در این لحظه جدایی دور کند. حالش خوش نیست. کمتر به دیدنش می‌آیند. افراد حوصله سربه‌سر گذاشتن با یک آدم آلزایمری که حرف‌ها و خاطراتش را تکرار می‌کند، ندارند. خیلی از همان‌های که مشتاقش بودند و فریادکشان از او استقبال می‌کردند دمشان را روی کولشان گذاشته و رفته‌اند ولی صدای فریادشان گوشمان را کر می‌کند. شاگردش بهرام بهرامی ده سال است سری نزده! دوستان نزدیکی می‌آیند و می‌روند ولی کمتر؛ شاید حق هم دارند. نه! حق ندارند. زندگی با قوانین حقوق بشری اداره نمی‌شود. جامعه با آن قوانین اداره می‌شود. زندگی سخت و برای ما سخت‌تر که این‌ها را می‌بینیم. بالاخره گریان و نالان به تهران می‌آیم. مشکلات فیلمم حل می‌شود و فیلم را برای فجر آماده می‌کنم. به پدرم هر چه می‌گویم ، انگار بر یخ می‌نویسم و حکایت آرزو با باد می‌گویم. مادرم به ایران می‌آید . در جشنواره یکی از جمعیت مرا بغل می‌کند که بوی پدرت را می‌دهی! دنیایی غریبی است نازنین!

بگذریم از اینکه فیلم اکران نمی‌شود و مشکلات هنوز ادامه دارد. هنوز تحویلمان نمی‌گیرند و همیشه دور تسلسل مجوزها هستند که مخل را بترکاند؛ اما در این اوضاع‌واحوال بازهم چند ماه پیش برای دیدن پدرم به بهانه نمایش فیلمم به کانادا رفتم . یک نمایش با پرسش و پاسخ حضار در سینمای قدیمی نزدیک به مرکز شهر تورنتو، با مهمانانی زیاد و ویژه؛ در روزهای که مشغول چیدن برنامه از تهران بودم پدرم افتاد زمین و لگنش شکست و زیر تیغ جراحی رفت و بعدازآن زمین‌گیر شد و محدود به صندلی چرخ‌دار و نیازمند به مرکز فیزیوتراپی... پدرم در حضور پرستار شلواری را می‌پوشیده که دوپایش در پاچه‌ی شلوارش گیر می کنه و از پشت زمین می‌خورد. ازاینجاکه با مادرم صحبت کردم، دیدم که در هیچ صورتی پدرم نمی‌تواند در سینما حضورداشته باشد. حسرت همه وجودم را می‌گیرد. وقتی ما آدم شدیم و قرار شد در یکجایی ما بالا بنشینیم حالا پدرم نمی‌تواند ببیند و یادش باشد که هیچ! حتی ما هم نمی‌توانیم او را ببینیم.  دریغ از یک عکس یادگاری در دوره‌های موفقیت‌های خاص! مادرم می گوید چه فایده که بیاید هم هیچ یادش نمی آید . تاسف اینجاست که او هرگز متوجه این نخواهد شد که من چه کاری می کنم! من جدیدم را ندیده، حافظه اش را ازدست‌داده است . حتی اندکی طعم موفقیت فرزندانش را نچشیده و این پرونده بسته‌شده است .

با مادر و برادرانم از فرودگاه به خانه می‌رویم . پدرم روی صندلی چرخ‌دار نشسته؛ من می‌روم جلوش و می‌ایستم. پدرم به من نگاه غریبی می‌کند. من به او نگاه می‌کنم . مادرم جلو می‌آید و بازهم شیطنت او ادامه دارد:"اگه گفتی این کیه؟" پدرم می‌گوید: "می‌شناسم" . مادرم می‌گوید :"بگو". پدرم می‌گوید"فکر می‌کنم از همسایه‌های قدیمی‌مان باشه." گریه را قورت می‌دهم و کلاه را از سر برمی‌دارم. اشک به چشم دارم. یک‌دفعه پدرم نگاهی از سر شوق می‌کند. انگار چیزی به یادش آمده! سعی می‌کند به یاد بیاورد! و ناگهان به من اشاره می‌کند و جمله عجیبی می‌گوید: "آه ساناز این‌که رضا براهنی ه!" طوری این جمله را ادعا می‌کند که انگار او هیچ‌کس نیست و یک طرفدار رضا براهنی است و یک‌دفعه رضا براهنی به خانه او آمده است و ما همگی ساکن گذشته‌ایم. او تنها مادرم را هنوز درست و دقیق می‌شناسد. این قدرت عشق است یا ایمان؟ معلوم نیست. مادرم مثل کودکی با او برخورد می‌کند . نازش را می‌کشد. وقتی وارد اتاق می‌شود سر به سرش می‌گذارد و پدرم را می‌بوسد و پدرم می‌گوید: "تو رو خدا یکی دیگه!" بالاخره در آن لحظه بزرگ این مادرم بود که گفت: "بابا پسرته! کنایه از ایران آمده تورم ببینه!" پدرم اشک می‌ریزد. من به پایش زیر چرخش ویلچر می‌افتم و گریه می‌کنم. مادرم گریه می‌کند . همه گریه می‌کنیم . حالا من رضا براهنی هستم و او پیرمردی روی ویلچر! چند روز بعد باهم به مرکزی می‌رویم که در آنجا به امور بیماران آلزایمری رسیدگی می‌کنند. در مرکز چند پیرمرد دیگر هم هستند. صندلی چرخ‌دار پدرم را هول می‌دهم. پیرمردان هرکدام سابقه‌ای دارند. یکی خیاطی است از جنگ جهانی دوم ؛ از ارودگاه آشویتس نجات پیداکرده و تیرخورده و کلی خاطره دارد. او پیرمرد ایتالیایی است ؛ و دیگری راننده کامیونی است از لهستان؛ و این‌ها همه با پدرم انگلیسی حرف می‌زنند ولی پدرم که زبان مادرش ترکی است و زبان انگلیسی را مثل بلبل حرف می‌زد و درس می‌داد، حالا فقط فارسی حرف می‌زند. هرچقدر اصرار می‌کنم که جواب این‌ها را به انگلیسی بده؛ او زیر بار نمی‌رود. خانم پرستار سیاه‌پوستی جلو می‌آید و پدرم با صدای بلند می‌گوید: "خانم احوال شما چطورِ؟" زیر بار انگلیسی نمی‌رود. فقط فارسی! عجیب نیست او یک ادیب فارسی است . مادرم برای سرگرم شدن پدرم فیلم‌های او را یوتیوب ضبط کرده و برای خودش پخش می‌کند. پدرم به خودش نگاه می‌کند که مصاحبه می‌کند. مثلاً جلوی سازمان ملل می‌گوید ما به دنبال دمکراسی برای مردم هستیم . و الله حرف بدی نمی‌زند! اصلاً کجا حرف بدی زده است ؟ من هنوز با او صحبت می‌کنم و صدا ضبط می‌کنم . باور کنید با تمام این‌ها او هنوز حرف دارد لعنت بر این نسیان تدریجی که نویسنده را در اوج پختگی زمین می‌زند. این آلزایمر روحیه طرف را خراب می‌کند . من از او درباره ایاز و چاپ غیرقانونی آن در ایران و توسط دوستی در فرانسه می‌گویم. او جواب می‌دهد. دوست دارد جلوی دوربین باشد. همیشه با ما مشارکت می‌کرد وقتی صدایش را ضبط می‌کردیم و به قول خودش وقتی جلوی دوربین قرار می‌گیرد تازه بیشتر به خود متکی می‌شود. فیلم می‌گیریم با موبایل و شعر می‌خواند. من نگران جلسه پرسش و پاسخ با خرده گیران اپوزیسیون خارج از کشور هستم . پدرم اصلاً از این امور به دلیل حافظه‌اش خبری ندارد. من علاوه بر نگرانی که درباره‌ی پخش فیلمم به‌عنوان یک فیلم‌ساز تازه‌کار دارم، از ملاقات با پدرم نیز بسیار لطمه دیده‌ام و وقتی با مادرم از خانه بیرون می‌رویم و در پاساژی خرید می‌کنیم ، من مدام از او در قدم زدن جلو می‌زنم و سربالا می‌گیرم و آه می کشم و از تصویر فارسی حرف زدن پدرم با چند بیگانه اشک می‌ریزم. این روزگار هم روزگار زشتی است گرچه من با دستاوردی به شهری که در آن درس خواندم برگشته‌ام . سری بین سران درآورده‌ام . پیش پدرم می‌نشینم. او حالش خوب است . امروز و فردا جلسه نمایش فیلم من است . ناگهان می‌گوید: "ببین ماها باید خودمون را حفظ کنیم !" شکه می‌شوم. ادامه می‌دهد: " تو باید با اعتمادبه‌نفس جلوی مردم ظاهر بشی!" با خود فکر می‌کنم یعنی به او الهام شده است ؟ حافظه که خراب است ! و شروع می‌کند و از من تعریف می‌کند. پدرم همیشه از قیافه من تعریف می‌کرد. اغراق‌شده درباره من حرف می‌زد. می‌گوید:"محکم باش جلوی این مردم؛ ماها یه کم ذاتمان جوریِ که آدما می خوان علیه ما بشورن؛ تو باقدرت حرفتو بزن" مادرم می‌آید و می‌پرسد که "کجا حرفش را بزند؟" و به من چشمکی می‌زند. پدرم که از چیزی خبر ندارد می‌گوید : "همیشه" و مادرم می‌گوید: " این کیه؟" و پدرم به‌دقت می‌کند و کمی با تأخیر جواب می‌دهد:"فکر می‌کنم از همسایه‌های قدیممون باشِ؛ خونه قدیم !" خونه قدیم کجاست اصلاً؟ کسی نمی‌داند. ولی انگار پدرم در ضمیرش یا در ناخودآگاه اش مرا و جوانب مرا می‌شناسد. و پدرم باز رو به مادر می‌کند و اضافه می‌کند:"این برادر منه" و منظورش این نیست که من مثل برادر او هستم . شاید واقعاً مرا برادر بزرگش می‌داند. شهر تورنتو کانادا دچار دسته‌بندی‌های جدیدی شده ! آن روزی که به رضا پهلوی فحش می‌داد حالا دم در خانه‌اش کشیک می‌دهد. از هر طیفی سر جلسه هستند و سؤال می‌پرسند. همین منتقد چپی سابق که حالا طرفدار پهلوی است ، به من می‌توپد که درصحنه‌ای نمازخواندن نشان دادی و من می‌گویم که شما یادتان رفته مردم ایران مسلمان هستند و اگر در یکجایی مثل یک آژانس یک نفر نماز نخواند این اشتباه روایی در لحظه‌ی اذان است . او می‌گوید که من برای خوشایند نظام این فیلم را ساختم و برای اینکه حرفش را محکم کند می‌گوید که تو حتی یک‌بار نام پدرت را نیاوردی! عجب ئنیای پستی داریم در این دوستی‌های متظاهر به روشنفکری ! من می‌گویم نمی‌فهمم جنایت و مکافات چه ربطی به‌نظام دارد ؟ او اضافه می‌کند که توجیه نکن کار بدت را ! و من می‌گویم شما در این مدت چه‌کار کردید ؟ او عصبانی می‌گوید :" فکر کردی همه‌ی کارها را تو بلدی بکنی ! " غیرازاین دوست قدیمی اکثر مردم با فیلم ارتباط عالی برقرار کرده‌اند و بعد از فجر یک اکران بسیار موفق و یک پرسش و پاسخ عادی از آب درمی‌آید . عده‌ای با تمجید شروع به‌عکس گرفتن از من و بیشتر با هومن سیدی بازیگر فیلم می‌کنند . جلسه تمام می‌شود . روزها می‌گذرند . و وقت بازگشت به ایران می‌رسد .

برای خداحافظی با پدرم آماده می‌شوم . چه قرار تلخی است ! او روی صندلی چرخ‌دار به تصویر یوتیوبی خودش خیره است . کنار دستش می‌نشینم روی تختش . " بابا چه می‌بینی ؟" رو به تلویزیون می‌کند و به خود اشاره می‌کند که با حرارت جلوی سازمان ملل در حال سخنرانی است و این بار می‌گوید :" این مرتیکه طوری حرفمی زنه که انگار یک‌بار رفته همه‌چیز رو خونده و حالا دوره تحویل می ده ! " با خود فکر می‌کنم . بله ؛ حتماً خودش را نمی‌شناسد . خب حافظه که عقب برود حتماً آدم تصویر امروز خودش یا تصویر این اواخر را از دست می‌دهد. با خود فکر می‌کنم الآن پدرم در چندسالگی به سر می‌برد؟ مادرم به اتاق می‌آید . روحیه‌ی او خرد نشدنی است . شوخی می‌کند و می‌گوید که :" خودش رو می بینه این‌جوری می گه!" و فیلم را برمی‌دارد. پدرم خودش را می‌شناسد ولی تصویرش را فراموش کرده و رضا براهنی برای او در فاصله‌ی عینی و بیرونی ایستاده است مقابل او . حال پدرم خوب نیست . شروع به تعریف می‌کند . " ما خواستیم کاری بکنیم . نذاشتن . به ما حقمون رو ندادن ! نذاشتن !من بخیل نبودم . من همیشه فقیر بودم . هیچ‌وقت دست مو باز نکردن که من بتونم به اطرافیانم برسم ." و گریه می‌کند. بغض غریب این روزهایش می‌شکند . ادامه می‌دهد :" یکی میره هزار و دویست صفحه رمان می نویسه نمی گذارن اجازه نمی دن ؛ بعد یکی دیگه میره میشینه یه جایی اونو می خونه و یک چیز سه‌صفحه‌ای می نویسه و همه‌چیز رو به نام خودش تموم می کنه !" می‌دانم از چه حرف می‌زند . ادامه می‌دهد :" پنجاه سال دیگه یکی بالاخره میاد میشینه و اینا رو می خونه و به همه می گخ خاک برسرتون ! که شما یک همچین آدمی رو کنار گذاشتین !" مادرم می گوید :" چرا اینو می گی ؟ الان همه جوونا عاشق تو هستن تو ایران " می گوید :" می دونم. " ولی خسته‌تر از آن است که بداند. می‌گویم :" می دونی برخی ایاز رو بهترین رمان ایرانی می دونن!" سر شوق نمی‌آید. می‌گوید :" من برای همه نقد نوشتم . اونها هیچ‌وقت ننوشتن!" و من می‌گویم :" از تو در صدسال آینده مثل نیما و هدایت و حافظ و سعدی نام می برن." می‌گوید :" ولم کن " حوصله ندارد. از دست همه دلگیر است . احساس عمیق قدر ندیدن می‌کند . حافظه هم عقب‌تر رفته و سنگینی درون را حس می‌کند و نتیجه‌ی بیرونی را جلوی چشمش نمی‌بیند. قدیم با حافظه الا اقل خوش بود. چراکه حافظه حداقل به آدم می‌گوید که از تو هم‌جاهایی قدردانی شده! و می‌گوید: "ما یعنی من و تو و نقی و این آدم‌های که در این عالم نیستند، همه سکوت توهین‌آمیزی نسبت به من کردند. ما در عقب‌ماندگی پرولتاریایی کشور خودمان گیر کردیم." باز ادامه می‌دهد:" ولی ما عقب‌مانده نیستیم! نه من! نه تو! ونه بچه‌های کوچکی که از تبریز و تهران توی کوچه‌ها رد می‌شود." و تاکش بر زبان مثل یک وصیتی به فرزند ادامه دارد. "شاعری که زبان یاد نگرفته باشد شاعر نیست." معیار زبان یعنی درست بودن آن در آن زبان مادری که شعر گفته می‌شود. و می‌گوید: "من صدتا ایاز می تونم بنویسم." "آن‌ها گفتند که ما هیچ‌وقت اینو بزرگش نمی‌کنیم." خودش را می‌گوید. می‌گویم: "چه کسانی" می‌گوید:" من شماها رودارم. من هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که روزی یک آدم درست زبیخ اتاق خودش بلند شده باشد و مقاله‌ای درباره من بنویسه که چهل صفحه باشد. من در مورد برادر خودم نکردم." چه کسی را می‌گوید؟ آیا من از توی آن اتاق بیرون آمدم؟ نمی‌دانم ! می‌گویم :" شاعر میگه: سخت می‌گیرد زمان‌بر مردمان سخت‌کوش/ و اضافه می‌کنم. نمیگه سخت‌گیر میگه سخت‌کوش!"

بالاخره لحظه خداحافظی می‌رسد. می‌گویم "من برم". جواب: " کجا می ری؟" می‌گویم: "تهران". می‌گوید: " پس تو می‌روی مادرت میاد منو میبره؟" نمی‌دانم چه بگویم! می‌گویم: "می‌گوید: "مادرت کجا رفته؟" من بلند می‌شوم. باید بروم فرودگاه. چند تا عکس می‌گیریم. پدرم باز می‌پرسد: "کجا می ری؟" مادرم می‌آید: "پسرت داره میره ایران دیگه." پدرم با تعجب به من نگاه می‌کند: "من مگه پسر به این بزرگی دارم؟" امروز حالش خوش نیست گویا... مادرم بیرون می‌رود و منتظر است تا من را به فرودگاه ببرد. من مستعل ماندم که این چه خداحافظی است! دفعه دیگری خواهد بود! اصلاً سلام بی حافظه و خداحافظی بی حافظه تلخ‌ترین خداحافظی است . چاره‌ای نمی‌بینم. اخم‌کرده! نمی‌داند که می‌داند که من کیستم! نمی‌داند که می‌داند که من به ایران می‌روم! می‌دانم که عاشق شعر خواندن است . بحث را عوض می‌کنم :"می خوای چند تا شعر بخوانی؟" با اشوه و ناز موافقت می‌کند "من که همیشه دوست دارم شعر بخونم" من می‌گویم: "میرم میام و شعر می خونیم با هم . خسته که نیستی!" او می‌گوید"من هیچ‌وقت برای خواندن شعر خسته نیستم." آماده می‌شود. من سرش را از بالای سر می‌بوسم. با تعجب نگاه می‌کند. انگار غریبه‌ای او را بوسیده است . او در جواب می‌گوید: "دوستت دارم." من هم می‌گویم"دوستت دارم" یادم نیست آخرین بار کی این را گفتیم به هم ! باز من می‌گویم: "پس من برم و بیام باشه؟" نگاهی عمیق می‌کند .چشمانش هنوز زور ذیادی دارد. من می‌گویم :" پس‌برم بیام شعر بخونی !" و شاید او هنوز منتظر است که من برگردم تا شعرهایش را بخواند . اما می‌دانم که یادش خواهد رفت.

 

 

iranart

 

آلزایمر جدایی نادر از سیمین رضا براهنی اکتای براهنی فیلم پل خواب
ارسال نظر

آخرین اخبار

پربیننده ترین