جستاری در باب هنر، بیکاری و تن آسایی/ کارِ طاقت فرسا یا فراغتِ ملال آور!
ویرجینیا وولف مینویسد: "به کلمات زیبا شک کردهام. چطور میشود آدم گاهی آرزو کند که در این دنیا کاری کرده باشد".
ایران آرت: بیشتر جمعهای هنری، در بهترین حالت، پس از صدور یک بیانیه پرسروصدا رو به خاموشی میروند. وعده زیر و روکردن هنر و سپس جهان از سوی گروهی از هنرمندان و روشنفکران سودازده چیز نادری نیست. اما هر طور که حساب کنیم، گروه بلومزبری -که ویرجینیا وولف، جان مینارد کینز، لیتون استراچی، و بهصورت حاشیهایتر، برتراند راسل اعضای آن بودند- در بلندپروازیهایش موفق بود. در میان رمانها، رسالات فلسفی و نظریههای اقتصادی بیشماری که در دهههای آغازین قرن بیستم در انگلستان پدیدار شدند، اعتبار ماناترین و درخشانترین آنها متعلق به بلومزبری است.
امروز گروه بلومزبری را، که نام محلهای در لندن است که اعضا در آن محله گرد هم میآمدند، بهخاطر اثری که پس از خود بر جا نهاده است میشناسیم. بااینحال بلومزبریها برای رقیبان همعصر خودشان بهطرز سرزنشآمیزی تنبل به نظر میآمدند. آنها در کاریکاتورها همچون دستهای از زمیندارانِ متکبر تصویر میشدند که بعدازظهرها روی کاناپهها ولو میشوند و درباره هنر و زیبایی غرغر میکنند. آنها حتی در آثار خودشان، تنآساییِ متمولانه را با خودآگاهیای معذب به تصویر میکشیدند. خانم کیلمان، معلم سرخانه کتاب "خانم دالوی" اثر ویرجینیا وولف، درحالیکه بیرون از اتاق آرایش کلاریسا دالوی ایستاده، برآشفته است؛ "الیزابت گفته ’مادرم دارد استراحت میکند‘، او بهجای درازکشیدن روی کاناپه باید در یک کارخانه میبود، پشت یک پیشخان، هم خانم دالوی و هم همه این خانمهای کلاسبالا!".خشم خانم کیلمان با هر نقطهویرگول بیشتر زبانه میکشد، تاآنجاکه نهتنها خانم دالوی بلکه همه اعضای طبقه ممتازِ او را به تحمل تحقیرهای کار دستمزدی محکوم میکند. کلاریسا دالوی میتواند برای یک ساعت بعد از ناهار روی تخت دراز بکشد. معلم سرخانه دخترش نمیتواند. خانم کیلمان بهدرستی فراغت کلاریسا را حاصل جایگاه اقتصادیای میانگارد که او را از کار در ازای پول معاف میکند.
در گروه بلومزبری، نظریهپردازان ماهر و نیز متخصصان متعهدِ فراغت را مییابیم. راسل، کینز، استراچی و وولف عمیقاً درباره کار، بیکاری و رابطه میان فرهنگ و فراغت اندیشیدهاند. علاوهبراین نظریهپردازان فراغت گروه بلومزبری طوری از بیکاری سخن میگفتند که بحثهایشان بهشکل قابل ملاحظهای امروزی به نظر میآید. آنها مجموعهای از مباحث را پیشبینی میکنند و به توضیح آنها میپردازند که امروز حول کار، درآمد، اتوماسیون و آنچه وقت "آزاد" خوانده میشود جریان دارد.
پایان کار و پایان فراغت
اغلب آمریکاییها امروزه کار را طاقتفرسا و فراغت را بهطرز اضطرابآوری بیمایه میانگارند. اگر ظرف دهههای پیش رو روندهای جاری تداوم یابند، مردم بیشتری به دستیاران رباتها تبدیل خواهند شد (به کارگران خسته انبارهای داغ آمازون فکر کنید)، یا در انقیاد الگوریتمهای بهرهوری خواهند بود، بهجای اینکه ناظران و سرپرستان این فنآوریها باشند. در برخی از صنایع همین حالا هم فرمانبرداری از فنآوری اطلاعاتی وجود دارد.
بااینحال، مشاغلی که بهخاطر اتوماسیون از دست رفتهاند، ارزش تأسفخوردن ندارند. این روزها کار فقط زمین بایری برای پرورش نفس نیست. جایی است برای اجبار.
بحران کار با بحران فراغت توأم است. آمریکاییها زمان فراغتشان از کار را با ناآرامی گنگی سپری میکنند. سرگرمیهایی منفعلانه بر ساعات بیکاری حکم میرانند، که مصرف تلویزیون بخش عمده این سرگرمیها را تشکیل میدهد. (بر اساس پیمایشهای دپارتمان کار آمریکا بزرگسالان آمریکایی بهطور متوسط ۲.۷ ساعت در روز تلویزیون تماشا میکنند. مطالعهای جدید توسط نلسون این رقم را چیزی بیش از روزانه ۵ ساعت نشان میدهد).
مشغلههای تفریحی، توانفرساتر از غرقشدن گذرا در رسانههای دیجیتال، بیش از پیش، به کنشهایی مبتنیبرمصرف تبدیل میشوند. فراغت دیگر چیزی که شما "انجام میدهید" نیست، بلکه چیزی است که شما آن را "میخرید"، چه در قالب هتلها و گشتزنیهای دریایی و چه ابزارهای تمرکز حواسی که آریانا هافینگتون تأییدشان کرده است. صنعت فراغت برای عدهای اشتغالزایی میکند، درحالیکه به دیگران در برابر پول وعده آرامش میدهد.
وضعیت اسفناک فراغت تاحدی نتیجه اقتصادی است که ما هرگز در آن بهصورت کامل رها از قید اقتضائات کار نیستیم. مقوله وقت "آزاد" را تنها اوقات متقابل آن (اوقات "آزاد" از کار) تعریف نمیکند؛ اوقات آزاد تابع اوقات کاریاند. تئودور آدورنو هشدار میدهد که زمان آزاد "چیزی بیش از تداوم شبحگونه کار نیست". این اوقات صرفاً زمانی است برای تجدید قوا. دورههای رخوتِ میان نوبتهای کاری ناچیزند، اما ما را برای از سرگیری کار آماده میکنند.
چشمانداز آیندهای "مابعد کار" در برخی مناطق پشتیبانیهای تازهای را برای یک درآمد پایه جهانی برانگیخته است که دولت آن را تأمین میکند. چنین طرحهایی تاحدی در اروپا رواج یافتهاند: سال گذشته سوئیس طرحی را برای پرداخت یک درآمد ماهانه بیقیدوشرط به رأی عمومی گذاشت (طرحی که حمایت ۲۳ درصد از رأیدهندگان را به دست آورد) و فنلاند در حال اجرای یک بررسی آزمایشی برای برنامههای درآمد پایه در میان ۲۰۰۰ نفر است.
برآیند فشارهای کنونی برای درآمد پایه مشخص نیست. (ممکن است در دوره زمامداری ترامپ پیشرفتی در این زمینه حاصل نشود) و پیشبینیهای سرخوشانه درباره "پایان کار" و درنتیجه نیاز به بازنگری در فراغت اغلب بهطرز گمراهکنندهای سادهانگارانهاند: تحلیلگرانی همچون جیمز لیوینگستون و یووال نوآ هراری معمولاً موانع پیش روی طرحهایی مثل درآمد پایه را، در کشورهای بزرگ و از نظر قومی متنوع، دستکم میگیرند و این احتمال را نادیده میانگارند که اتوماسیونِ گسترده باعث شود مردم مخاطره و آزردگی بیشتری احساس کنند (بهخاطر نیاز آنها به کسب درآمد از هر کار آزادِ کوتاهمدتی که میتوانند به چنگ آورند).
حقیقت این است که ما باید درباره فراغت بازاندیشی کنیم (اگرچه از فراغت اندکی برخوردار باشیم)، صرفنظر از اینکه کار دستمزدی در مرکز ساختار اقتصادیمان باقی بماند یا نه. کسانی که در پی الگوهایی از بیکاری معنادار میگردند، کافیاست به بلومزبری توجه کنند. اعضای حلقه بلومزبری در زندگیهای خودشان بهرهبرداریهای انسانی از فراغت را در پیش گرفتند. آنها سرگرم مباحثات جدی، همکاریهای هنری و نامهنگاریهای مفصل بودند. مقالات و داستانهایی آماده میکردند تا با صدای بلند برای یکدیگر بخوانند. اما آنها هنوز هم، بیش از الگوهای صَرف اوقات فراغت، در مقام نظریهپردازان فراغت ارزشمندند.
همه نویسندگانی که در اینجا از آنها سخنی به میان میآید فراغت را بهعنوان امری مطلوب ستودهاند و درعینحال آن را بهعنوان یکی از منشأهای اضطراب نیز شناسایی کردهاند. آنها میان گونههای مختلف بیکاری تمایز قایل میشوند و برخی از اشکال عدم فعالیت و تفریح را ارزشمندتر از دیگر اشکال میدانند. چهرههای گروه بلومزبری با نگریستن به فراغت بر اساس اهدافی والاتر به تجدیدنظر درباره آنچه فعالیت ارزشمند شمرده میشود پرداختهاند. این اهداف والاتر معمولاً لذت مراوده انسانی و درک زیباییشناختی است، اموری که جی. ای. مور فیلسوف کمبریجی آنها را در مقام عوامل پدیدآورنده "هنرِ خودِ زندگی" ستوده است.۱۸ بهطور خلاصه، آنان به هنر بیکاری میاندیشند.
آینده بیکاری
برتراند راسل در جستاری با نام "در ستایش بطالت" در سال ۱۹۳۲ نوشت: "این ایده که فقرا باید فراغت داشته باشند همواره ثروتمندان را آزار میدهد".جستار راسل، که در آن در موافقت با چهار ساعت کار روزانه استدلال میکند، همراستا با "احتمالات اقتصادی برای نوادگان ما" نوشته جان مینارد کینز، که دو سال پیشتر منتشر شده بود، نشانگر تلاشی جدی برای فهم آیندهای است که کار میتواند پیش رو داشته باشد. اگر وفاداری متعصبانه ویکتوریایی به کار تضعیف شده است، چه چیزی جایگزین آن خواهد شد؟
راسل تردید داشت که کاهش اساسی ساعات کار روزانه در جامعه بریتانیایی دهه ۱۹۳۰ قابل حصول باشد. از نظر او، اینکه توده مردم بریتانیایی تا آن زمان از لذت مطبوع بیکاری محروم مانده بودند نتیجه انتخابهای سیاسی حسابشدهای بود که بر اساس آنها نیمی از جمعیت به کار بیش از حد واداشته شوند و بقیه رها شوند "تا بهخاطر بیکاری گرسنگی بکشند". او به انعطافپذیری آشکار بازار کار بریتانیا در طول جنگ جهانی اول اشاره میکند. همه زنان و مردانی که با کارهای مربوط به جنگ پیوند داشتند -خدمت در نیروهای ارتشی، کار در صنایع اسلحهسازی، فعالیت در سرویسهای جاسوسی و تبلیغاتی- از کار تولیدی خارج شده بودند. بااینحال استانداردهای عمومی زندگی بالاتر از همیشه بود.
سه ساعت کار روزانه درمانی
کینز هم بهنوبهخود آینده فراغت در انگلستان و ایالات متحده را نتیجه فرعی روندهای اقتصادی قابل مشاهده میدانست. او میگوید "انسان در حال حلکردن مسئله اقتصادیاش است. مسئله اقتصادی را میتوان حل کرد یا دستکم چشماندازی برای حلکردن آن ظرف صد سال داشت". درحالیکه راسل چهار ساعت کار روزانه را پیشبینی کرده بود، کینز تصور میکرد که تنها سه ساعت کافی است. او میگوید "عصر فراغت و فراوانی" -عصری که تمام نوع بشر باهم قدم در آن خواهند گذاشت- در حال ظهور است. برآوردن نیازهای مادی مسئله جمعی مشترکی بین ابنای بشر بود. به نظر میرسد به ذهن او خطور نکرده بود دستاوردهای اقتصادیای که تکنولوژی به ارمغان میآورد میتوانست بیشتر عاید گروه کوچکی از نخبگان شود، تا جمعیت انبوه مردم. کینز و راسل تنها وجود یک مشکل را پیشبینی میکردند: حرکت تدریجی بهسوی فراغت ممکن است ما را درمانده کند.
بر اساس نظر کینز بیکار خرسند چه کسی است؟ او هشدار میدهد که "هیچ کشور و هیچ مردمی نمیتواند بدون نگرانی چشمانتظار عصر فراغت و فراوانی باشد... مسئلهای ترسناک پیش روی فرد عادی قرار دارد، فردی که استعداد ویژهای برای سرگرمکردن خودش نداشته باشد". افرادِ بااستعداد بهسادگی برای اوقات فراغت خود فکری میکنند. اما او با آه و اندوه میگوید "چه تعداد اندکی از ما هستند که میتوانند آواز بخوانند. بیشترمان، درحالیکه از کارکردن و پیوندهای اجتماعی و تشریفاتی توأم با آن بریدهایم، با حالتی گیج و بهتزده بیکار خواهیم ماند".
پیشنهاد کینز برای حل این مسئله، چیزی کم از یک انقلاب اخلاقی ندارد:
باید یک روز، برای اهداف، ارزشی بیش از وسیلهها قائل شویم و خیر را به سودمندی ترجیح دهیم. باید احترام بگذاریم به کسانی که میتوانند به ما بیاموزند چگونه از ساعتها و روزها فضیلت و خوشبختی برگیریم، مردم دوستداشتنیای که قادرند از هر چیز لذتی بیواسطه ببرند.
جامعه، آنگاه که از زیر فشار نیاز اقتصادی آزاد شود، میتواند ارزشهای خود را دگرگون کند و به عشق به پول چونان "مرضی چندشآور" بنگرد.
نگاهی تازه به بیکاری
نظریهپردازان فراغتی که تاکنون به آنها اشاره کردهام، همه مرد بودند و شخصیتهای پرکار به غیر از آلبرت، همه زن. (و استراچی شخصیت معتاد به کارِ آلبرت را تاحدودی زنانه به تصویر کشیده است: شاهزاده یک جا از رابطهاش با ویکتوریا اظهار شگفتی میکند، آیا او زن و ویکتوریا شوهر بود؟) این طبقهبندی از مردان آگاه از فراغت و زنان پرکار حاکی از واژگونگیای نامعمول است. آنچه به ذهن ما آشناتر است وابستگی ناعادلانه بیکاری و زنانگی است، وابستگیای که محرومیتهای معمول زنان در بسیاری از دورههای تاریخی از کار دستمزدی آن را تشدید کرده است.
در "ابلوموف"، رمان کلاسیک روسی درباره بیکاری، گنچاروف هیچ فرصتی را برای تأکید بر این نکته از دست نمیدهد که شخصیت اصلی داستان، کسی که تقریباً همه پانصد صفحه کتاب را در بستر لم داده، از فرط رخوت زنصفت شده است: "در واقع با قطعیت میتوان گفت، کل بدن او، سفیدی غیر طبیعی پوست گردنش، دستان کوچک گوشتالویش و شانههای شل و ولش، رویهمرفته ظریفتر و نازپروردهتر از آن به نظر میرسید که متعلق به یک مرد باشد".۴۲ تنبلی ابلوموف بهجای عضلات قوی و دستان خشن برایش ظاهری زنانه با پوستی مرمرین و لطافتی شل و ول به بار آورده بود. این توصیف، مطابق با کلیشههایی که همچنان برای ما آشناست، چنین القا میکند که مردان بیکار به زنان شبیه میشوند و زنان پر کار به مردان. تفریح، امری که برای مردان بسیار پرمخاطره است، میتواند برای زنان ویژگیای درخور و حتی طبیعی باشد.۴۳
درحالیکه راسل و کینز رویای آیندهای پرفراغت را در سر میپروراندند و استراچی سختکوشی وسواسگونه گذشته ویکتوریایی را به تصویر میکشید، ویرجینیا وولف کار بازنگری در بیکاری را بر عهده گرفت. مطالعات جدی و دقیق او در کتابخانه پدرش و مباحثات چالشبرانگیز با دوستانش در گروه بلومزبری او را به وجود فعالیتهایی فراتر از کار در ازای پول متقاعد کرده بود که ارضاکننده، دشوار و توانفرسا بودند، کارهایی که بااینحال بهطرزی شبههبرانگیز به راحتطلبیهای طبقه ممتاز شباهت داشتند.
از میان همه فعالیتهای وولف، مشغولیتی که بیشترین شباهت را به کار در معنای مرسومش داشت، نقشی بود که در انتشارات هوگارت ایفا میکرد، کسبوکار انتشاراتیای که او و شوهرش، لئونارد وولف با یک ماشین چاپ دستی در اتاق نشیمنشان به راه انداخته بودند. بهخاطر لرزش دست لئونارد، این ویرجینیا بود که باید حروف چاپی را تنظیم میکرد و کار صحافی را انجام میداد. این کار دقیقاً بهخاطر مهارت یدیای که لازم داشت، برای ویرجینیا حکم نوعی درمان را داشت؛ کاری بود که ذهن او را از کار ("واقعی")اش دور میکرد.
بیشک سابقه پزشکی ویرجینیا بر چشمانداز او از بیکاری اثر گذاشته بود. این رماننویس با فراغت اجباری بیش از دیگران آشنایی داشت. دکترهای معالج او، از جمله جورج ساوج در طول دوره بزرگسالیاش، مکرراً برای او استراحت تجویز میکردند، فرایندی که ترکیبی از انزوا و انفعال همراه با خوردن شیر فراوان بود. وولف بخش زیادی از زندگیاش را در وضعیت استراحت اجباری، مصرف آرامبخش و زندانی شدن در تاریکی به سر برد.
وولف در رمانها و جستارهایش انواع بیکاری را از هم تفکیک میکند، برخی از اشکال فعالیت را که از نظر اقتصادی غیر تولیدیاند، تنبلی میانگارد و دیگر اشکال را وجدآور. او ما را تشویق میکند که گونههای خاصی از فعالیت فراغتی را با جدیت بیچونوچرا پی بگیریم. او تذکر میدهد که سرگرمی کلاسیکِ خواندن رمان "هنری دشوار و پیچیده است".
رمان "بهسوی فانوس دریایی" ترانهای عاشقانه برای شکلهایی از کار است که معمولاً نادیده یا به ریشخند گرفته میشوند. لیلی بریسکو، نقاش جویای نام، با هیجان در دفاع از آقای رمزیِ بدخلق که باید با شغلی در فلسفه از پس سیرکردن هشت بچه برمیآمد، میگوید "آخر به شغلش فکر کن!". همان شب موقع شام او با شوق بسیار به خاطر میآورد که او هم شغل خودش را دارد. ادعای رمان این است که کارهای فکری و هنری هم، انواعی از کارند، فعالیتهایی که فرد میتواند یک زندگی را حول آنها سامان دهد. ویلیام بنکس به عنوان یک گیاهشناس میاندیشد "چقدر همهچیز بیارزش است ... در قیاس با آن چیز دیگر: کار".
از نظر وولف بیکاریْ اشکال متفاوتی را، از بیکاری فعال گرفته تا خلسه جنونآمیز، دربرمیگیرد. درحالیکه دیگر شخصیتها، برای لحظاتی زودگذر در گریزی متعالی، از محدودیتهای روزمره رها میشوند، گریز کارمایکل گریزی نهانی است. او همچون "یک خدای لامذهب پیر" خود را تسلیم رخوت میکند. حتی پس از آنکه از طریق شعرش به شهرت میرسد، در افسون زمانِ تهی غرق میشود، "نه چیزی میخواند، نه میخوابد، بلکه همچون موجودی سرشار از هستی مشغول لذتبردن است".۵۳ شخصیت کارمایکل نوعی اعلام خطر نیست، بلکه یک زمینه مقایسه است. رخوت او اَشکالی از فراغت را آشکار میسازد که سرشار از زندگیاند، اَشکالی که فضای رمان را در اطراف او پر میکنند.
شخصیتهای وولف الگو نیستند و من قصد ندارم شکلی اخلاقی از تصویری که او از شاعر ترسیم کرده است ارائه دهم. اما نمیتوانم یک ملاحظه را نادیده بگیرم: بسیاری از ما راه کارمایکل را انتخاب کردهایم، و تعداد کمی از ما راه نقاش جویای نام لیلی بریسکو را. بهسوی فانوس دریایی، به همراه دیگر آثار بلومزبری درباره کار و فراغت، نوع خاصی از کار یا سرگرمی را توصیه نمیکند. بااینحال به ما نوید تعالیبخش فعالیتی را یادآوری میکند که بینظیر یا ناشناخته است. این رمان کوشش فکری و هنری را ارزشمند میداند و نیز تلاشِ، هر چند اندک، را برای آسایش و آرامش زندگی مردم اطرافمان، تلاشهایی که بیش از بسیاری از کارها فضایی برای خودسازی به وجود میآورند. نه چنان که همهمان بتوانیم هنرمند یا گیاهشناس، پدر و مادر یا فیلسوف شویم، بلکه آنطور که همهمان بتوانیم انتخاب کنیم.
پینوشت:
• این مطلب گزیدهای است از جستار چارلی تایسون که وبسایت ترجمان آن را با عنوان "کارکردن بیمعناست و کارنکردن بیفایده" و با ترجمه سالار کاشانی منتشر کرده است.