کد خبر: 39514 A

جوانی و زندگی تخت گازی/یادداشتی از مهدی سحابی

جوانی و زندگی تخت گازی/یادداشتی از  مهدی سحابی

ایران آرت، به مناسبت دهمین سال درگذشت مهدی سحابی، هنرمند و نویسنده صاحب نظر، مجموعه ای از یادداشت ها و مصاحبه های ایشان را منتشر خواهد کرد. این متن ها توسط خانواده محترم ایشان در اختیار ایران آرت قرار گرفته که همه شان پیشتر در رسانه ها منتشر شده است. جمعه ها باکس مطالب زنده یاد سحابی به روز خواهد شد.

ایران آرت: مهدی سحابی در مجله پیام امروز نوشت: در بالاهای خیابان ستارخان، نزدیک سه راه تهران ویلا، یک ماشین ژیان وسط خیابان خراب شده و راه را بند آورده بود.

نه این که پنچر شده یا مثلاً بنزینش تمام شده باشد. نه، خراب شده بود، به قول ادبا به معنی واقعی کلمه خراب شده بود. دو چرخ جلویش هر کدام از یک طرف روی زمین پهن شده بود، حتی به نظر می­آمد که یکی از چرخ­های عقبش هم از محور همیشگی­اش خارج شده باشد. کاپوتش نیمه باز بود و یکی از درهای بغلش هم انگار از جا کنده شده و فقط به یک پیچ بند بود. زیر ماشین مایعی، آب یا روغن، یا شاید مخلوط هر دو، پخش بود. عدهای جمع شدند و ژیان یا به عبارت بهتر لاشه­اش را روی دست بلند کردند و به کنار خیابان بردند تا راه باز بشود. صاحب ژیان هی به این طرف و آن طرف وسیله­اش نگاه می­کرد، خم می­شد و زیر ماشین دنبال نقطه­ای قطعه­ای می­گشت که امیدوار بود همه عیب ماشین از همان یک جا باشد. اما مکانیکی که از همان نزدیکی خودش را به صحنه رسانده بود یکی دو بار گفت: «آقا، گفتم که، کاریش نمی­شود کرد. فکر یک ماشین دیگر باش. این را هم به یک اوراق فروشی بفروش و خیال خودت را راحت کن». صاحب ماشین باز پرسید: «آخر بگو عیبش کجاست؟» مکانیک گفت: «بابا، کار یک جا و دو جایش نیست، این ماشین دیگر درست بشو نیست، تمام کرده!» صاحب ماشین با شنیدن این عبارت آخر واماند. می­دانی که، «تمام کرده» را معمولاً فقط درباره آدم‌ها می­گویند، یعنی که مرده و مرده را هم دیگر کاریش نمی­شود کرد. اما درباره ماشین، تعبیر عجیبی بود. درباره وسیله­ای که بنا به عادت فکر می­کنیم که باید بشود عیبش را در نهایت با تعویض قطعه­هایی برطرف کرد. اما حکم مکانیک دیگر جای حرفی باقی نمی­گذاشت، ژیان بینوا «تمام کرده بود».

این صحنه را چهار پنج سال پیش دیده بودم و دلیل این که ته ذهن باقی مانده بود و مثل هزاران صحنه تصادف خیابانی از یادم نرفته بود همان تعبیر «تمام کرده» بود. اما پریروزها دوباره همه‌ی صحنه به ذهنم آمد و این به خاطر حرفی بود که از یکی از دوستان قدیمی در خیابان شنیدم. چند سالی بود که ندیده بودمش. در خیابان به طور تصادفی به هم برخوردیم. به نظرم آمد که شکسته تر از آنی شده که به خاطر آن چند سال باید قاعدتا می‌شد. دورادور هم خبر داشتم که زندگی سالم و به قاعده­ای دارد و اهل هیچ اعتیاد و زیاده روی خاصی نیست و عارضه و مرضی هم نداشته بوده. این بود که برخلاف تعارف­های معمولی که «ماشاءالله چه خوب مانده­ای» یا حتی «تو که روز به روز جوان­تر میشوی!» دلیل شکستگی­اش را بی رو دربایستی پرسیدم. و جوابی که به من داد خیلی رویم تأثیر گذاشت و دیدم که یک مورد شخصی نیست وصف حال خیلی کسان دیگر است، حتی به نوعی «وضعیت عمومی» است. گفت: «این که به نظرت می­آید شکسته شده­ام برای این است که زندگی کرده­ام. زندگی­ام را دوانده­ام، به قول مکانیک­ها تخت‌گاز رفته­ام. بحث این که در این چند ساله به من بد گذشته باشد یا خوش گذرانده باشم نیست. بحث این است که از زندگی­ام تمام مدت کار کشیده­ام، یعنی این که، بد یا خوب، حسابی زندگی کرده‌ام. حتماً از قول ماشین فروش­ها به عنوان لطیفه یا تکیه کلام شنیده­ای که در تعریف از ماشینی می­گویند که دست یک خانم دکتری بوده که فقط با آن روزی یک بار رفته به مطب و برگشته و خلاصه از ماشین کار نکشیده. از این شوخی که بگذریم، واقعاً بعضی­ها زندگی­شان را با صرفه­جویی می­گذرانند، از زندگی کار نمی­کشند. زندگی را خرده خرده و آسته آسته مصرف می­کنند. در حالی که من به زندگی امان نداده­ام. مدام داونده­امش، همه­اش تخت گاز رفته­ام، پدرش را در آورده­ام!» این عبارت آخر را با منظوری گفته که در اصطلاح عمومی رایج است، یعنی چیزی را تا نهایتش مصرف کردن، وسیله­ای را تا آخرین حد توانش دواندن.

فکر می­کردم که مورد این دوست قدیمی من خیلی هم استثنایی نیست، خیلی عمومیت دارد. و تا آنجا که به زندگی شخصی افراد مربوط می­شود شاید عمدتاً مفهوم مثبتی داشته باشد. با صرف نظر از تعبیرهای ظاهراً منفی مثل «پدرش را در آوردن» و با چشم پوشی از تصویر نه چندان دلگرم کننده­ای که شاید آن صحنه ژیان «تمام کرده» القا کند، در گفته­های آن دوست من درباره حداکثر استفاده از زندگی و کار کشیدن از آن نوعی سخاوت و گشاده دستی هست، نوعی دریا دلی. برعکسش در «صرفه جویی» بعضی کسان از زندگی شان، در شیوه دست به عصای زندگی کردن بعضی کسان هم می­شود نوعی خست و تنگ نظری دید. کسانی که به تعبیری زندگی را «حرام» می­کنند، آن را آن طوری که باید و شاید مصرف نمی­کنند و می‌شود گفت که زندگی شان را، حتی اگر صد سال هم عمر کنند، در آخر کار به صورت «نیمدار» و «کار نکرده» تحویل ملک الموت می­دهند، مثل ماشین آن خانم دکتر.

اما از این جنبه­های شخصی که بگذریم، گفته­های آن دوست قدیم چند روزی است که مرا به این فکر انداخته که درباره زندگی اجتماعی هم می­شود کمابیش همپچو تعبیرهایی یعنی «دواندن» و «کار کشیدن» و «تخت گاز رفتن» را به کار برد. یعنی می­شود که زندگی جماعتی «تخت گازی» باشد و بر عکس جامعه دیگری چنان حرکت کند که به قول معروف آب توی دلش تکان نخورد. به دلایل بروز و تفاوت این دو وضعیت کاری نداریم، موضوع بحث ما نیست. این قضاوت ارزشی را هم نمی­کنیم که کدام بهتر از دیگری است. حتی بحث این را هم نمی­کنیم که در کدام یک از این یا آن نوع زندگی بیشتر به آدم­ها خوش می­گذرد. طبیعی است که در میان این تعبیر­ها به آن تعبیر «تمام کرده» و به تصویر آن ژیان به آخر خط رسیده هم کاری نداریم، چون این لکه­ها به جامعه زنده و پویا نمی­چسبد، جامعه بنا به تعریف زنده است و «تمام کردن» در ذاتش نیست. در نهایت ممکن است جوش بیاورد یا پنجر کند، نه بیشتر.

داشتم فکر می‌کردم: ببین چند سال است که زندگی اجتماعی ما پر از هیجان و کش و قوس و حرکت است. در روایتی نمادی از برخورد این برادرت با آن دوست قدیمی در خیابان می­شود مجسم کرد که یک فرانسوی یا انگلیسی یا ایتالیایی نوعی در خیابان به یک ایرانی نوعی برخورد و به او بگوید: «رفیق، چرا این قدر شکسته شده­ای؟» جواب این ایرانی نوعی همانی نخواهد بود که آن دوست قدیمی داد؟ چرا مخاطب آن خارجی نوعی می­تواند جواب بدهد که مستقل از بد و خوب قضیه، و صرف نظر از این که خوش گذارنده یا ، زندگی‌اش را در این بیست سی ساله اخیر به معنی واقعی «دوانده»، «ازش کار کشیده»، درست در نقطه مقابل آن «خانم دکتر» نوعی مدام تخت گاز رفته.

جوانی و زندگی تخت گازی

آخرین تکان و هیجانی که انگلیسی نوعی ممکن است از زندگی اجتماعی­اش به خاطر بیاورد، یا وصفش را فقط شنیده باشد، مال جنگ دوم جهانی است، بعد از آن، همه چیز دیگر عادی و آرام بوده. همین طور آخرین فشار «تخت گازی» جامعه فرانسوی شاید ماه مه 1968 باشد، روزهایی که جوانان فرانسوی به معنی واقعی احساسشان این بود که پا را روی پدال جامعه گذاشته­اند و آنقدر فشار می­دهند که موتور «زوزه بکشد» و در آخر کار جوش بیاورد. کما این که آورد. بعدش دیگر خبری نشد. آن جوان­ها امروزه آدم­های موقر بازنشسته یا رو به بازنشستگی‌اند و بعضی‌شان که کار سیاسی یا اجتماعی یا هنری می­کنند جزو «قدیمی­ها» و «جا افتاده­ها» اند و شاید بعضی­شان از دید بعضی­ها حتی «مرتجع» هم باشند. کسانی که به ادعای مخالفان شان با عقاید سیاسی­شان همان کاری را می­کنند که «خانم دکتر» با ماشین­اش می‌کند. همه این­ها به نوعی نماینده کل جامعه هم هستند که کار و بارش آرام و بدون چندان تکانی ادامه دارد. چرا که جامعه تکان­ها و هیجان­هایش را پشت سر گذاشته و به آرامش و ثبات جا افتادگی رسیده است. (اما طبعاً نه به بازنشستگی، چون هر تمثیل و استعاره­ای محدوده­هایی هم دارد و تشبیه چیزی به چیز دیگری را نمی­شود تا بی نهایت عیناً ادامه داد) بگذریم. در این حالت، ایرانی نوعی می­تواند به فرانسوی نوعی بگوید: «آقا شما چه خوب مانده­اید.» و حرفش هم درست است، چون از سر و وضع و ظاهر مخاطبش بر می­آید که زندگی نسبتاً آرام و بی­دغدغه­ای گذرانده، بعد از جوش و جلاها و چموشی­های جوانی به مرحله وقار رسیده و چه بازنشسته و چه هنوز فعال به هر حال زندگی بی­تکانی دارد. (آیا به همین دلیل نیست که مثلاً فیلم­های فرنگی­ها به جبران این همه سکون و ثبات جامعه­شان آن قدر تکان و حرکت و سرعت دارد؟ به همین خاطر نیست که موسیقی روزمره­شان گوش آدم را کر می­کند و ضرباهنگ تپش­های دل آدمی را دارد که انگار دیوانه وار می­دود؟)

حالا برسیم به خودمان. ببین چند سال است که ما در اوج هیجان و تکان و حرکت زندگی می­کنیم. مخاطب ایرانی نوعی اگر یک کمی فهمیده باشد نپرسیده می­داند که او در این بیست سی سال گذشته حتی یک لحظه پا را از روی پدال گاز برنداشته است. بیست سی سال است که این جامعه جوش و جلای یک نوجوان پر تحرک و بی­آرام را دارد. نوجوانی که طاقت یک لحظه نشستن و ساکت ماندن را ندارد.

آیا این تک و پو فقط از جوانی است؟ یعنی باید دلیلش را در این واقعیت ساده آماری جستجو کرد که مثلاً نصف جمعیت کشور ما سنی در حول و حوش جوانی و نوجوانی دارد؟ البته این نوشته ساده نه قصد و ادعای یافتن و دلیل مسأله مورد بحث را دارد و نه فرصت و امکانش را. گو این که بسیاری از دلایل این تک و پو روشن است و در هر کتاب و مقاله­ای که بحثی از توسعه اقتصادی و دینامیسم اجتماعی و تاریخی در آن مطرح باشد می­شود آنها را خواند. اینجا فقط از حس و حال این جوش و جلا حرف می­زنیم و اگر اشاره‌ای هم به دلایلش بشود در همین حد است. خوب، آیا دلیل اصلی جوانی است؟ اگر این طور باشد کدامیک از خصوصیت­های جوانی اصلی­تر است؟ چون هر کدام از این خصوصیت­ها وزنه و علت وجودی خاص خودشان را می‌طلبند. آیا فقط ویژگی­های رفتاری و ذاتی جوانی مطرح است یا «مسایل» و «ناهنجاری» های جوانی؟ مثلاً نا آرامی صرفاً ناشی از کنجکاوی یا عصبیت حاصل نارضایی و سرخوردگی؟ یعنی که برای هر کدام از جنبه­های جوانی هم می­شود طیفی از خوش بینانه­ترین تا بدبینانه­ترین توجیه‌ها را در نظر آورد. و خود این جنبه‌ها خیلی‌اند: از نیاز ساده استقرار در جامعه بگیر تا عصیان و سرکشی. از تمایل به موفقیت در کار و زندگی بگیر تا جاه طلبی­های اجتماعی و سیاسی. از نیاز ساده عاطفی و تشکیل خانواده بگیر تا وسوسه سلطه و برتری خواهی...

مهدی سحابی

یک دلیل اصلی دیگر شاید همانی باشد که خیلی از اهل فن مطرح می­کنند و برایش تعبیری را به کار می‌برند که در عین گویایی هم گنگی اصطلاحی فلسفی را دارد و هم پیچیدگی یک وضعیت بیولوژیکی را. می‌گویند که جامعه ما هنوز در حال «شدن» است. یعنی، یا هنوز به وضعیتی که باید به آن برسد و در آن قوامپیدا کند نرسیده، یا این که از یک وضعیت قوام یافته قبلی جدا شده و فعلاً در حالت تلاطم ناشی از این جدایی است. که این دو وضعیت علیرغم ظاهر مشابه‌شان گویا با هم خیلی فرق دارند. اولی در نهایت حاکی از تکاپوی مثبتی است برای رسیدن به موقعیتی که تعاریف و مشخصاتش دیگر روشن و شناخته شده. بگو حتی بررسی و تعیین شده. یعنی مثلاً برنامه­ریزی شده. در حالی که دومی تلاطم واکندگی از یک وضعیت شناخته شده و پرتاب شدن به گرداب یک وضعیت مجهول است.

گفتم که از یک طرف تعبیری است که گنگی و عدم قطعیت یک اصطلاح فلسفی دارد، یعنی ذاتاً و الزاماً نسبی و تابع نقطه نظرها، نیت­ها و چارچوب­های کاربردی متفاوتی است. از طرف دیگر، مثل یک تعبیر بیولوژیکی پیچیده است. «شدن» یعنی مراحل متعددی از مرحله اولیه «تکوین» بگیر و برو تا رسیدن به مرحله انجام و قوام و ثبات. بعد هم، تعبیری است که یک ته مایه‌ی صرفاً جسمانی و به اصطلاح «کالبدی» را هم القا می­کند. مثل موجودی که هنوز در حالت رشد و شکل گیری است و شکل نهایی­اش کامل نشده. مقدار زیادی از حرکات و تکان هایش مثلاً ناشی از جهش و فشار اندام­هایی است که باید از این یا آن نقطه بدنش بیروبن بزنند و شکل بگیرند. «اما باز یادمان باشد که در تمثیل و استعاره زیاده‌روی نکنیم و متوجه محدودیت­ها باشیم. هر جامعه­ای، هر چقدر هم زنده و پویا، هر چقدر هم «در حال شدن» به هر حال شکل و شمایلی را به خودش می­گیرد که در عرف و معرفت و علم بشر قابل تصور و کمابیش پیش­بینی است).

شاید بشود دلایل دیگری هم پیدا کرد و حتماً هست. اما غرض و موضوع این چند کلمه حرف ساده چیزی دیگری بود. وصف حالی و نه بیشتر.

وصف حال و نه شکوه و شکایتی. و رسیدن به این که: خوب، بعدش چه؟ اگر مسأله اصلی جوانی است، آرامش و ثبات پختگی و میانسالی کی می­رسد و چطور؟ و اگر مسأله «شدن» است، انجام و قوامش کی است و به چه شکلی؟ تازه، در هر دو صورت، این مرحله به اصطلاح «گذار» چقدر طول می­کشد و آیا می­شود کاری کرد که کم­تر طول بکشد و راحت­تر بگذرد؟ در مورد جوانی، خیلی کارها می­شود کرد تا تب و تاب جوان آرام بشود. برای هر کدام از آن جنبه­های جوانی که گفتم کمکی و راه حلی می‌شود پیدا کرد. برای جنبه­های مثلاً ذاتی و طبیعی کافیست صبر و تحمل داشته باشی تا زمان (یا به عبارت بهتر گذشت زمان) کار خودش را بکند، برای جنبه­هایی که به نیاز و خواست مربوط می­شود طبیعی است که باید برای تأمین آنها دستی بالا زد. با اراده و همت و پشتکار (و البته امیدواری) می­شود جوش و جلای بیقراری را به تب و تاب کار و خلاقیت تبدیل کرد.

اما «شدن» آیا نمی­شود که این فعل را هم با کوشش و تلاش سازنده به انجام و قوام رساند؟ اگر جنبه فلسفی­اش را بگیری، نمی­شود با ابزارهای خود فلسفه، مثلاً تأمل و تعقل و گردن دادن به اصولی بنیادی مثل نسبیت رسیدن به انجام و ثبات «شدن» را تسریع کرد؟ و اگر جنبه بیولوژیکی­اش مطرح باشد، نمی­شود با رساندن مواد و عناصر لازم برای رشد پیکره، با تقویت کارکردهای درونی­اش، کمک کرد تا زودتر از تکان­ها و تب و تاپ «شدن» فارغ بشود؟

چرا همه این کارها شدنی است. هر چقدر هم که مشکل باشد و وقت بخواهد بالاخره باید روزی به فکر افتاد. نمی­شود که آدم دائماً در خیابان برای هر کسی که می­بیند و از وضع و حال آدم می‌پرسد توضیح بدهد که دارد در زندگی تخت گاز می‌رود و خیلی هم از خودش راضی است که دریا دل است. باید مواظب قلب هم بود و زیادی خسته‌اش نکرد. جوانی و جوانی بازی هم حدی دارد. اما بعد از همه این چیزهایی که گفتیم ممکن است کسی پیدا بشود و بگوید که این توجیه­ها زیادی عقلانی است و باید دلایل دیگری پیدا کرد. از جمله مثلاً این که ممکن است «تخت گاز» رفتن عادت بعضی‌ها باشد. که این لکه به مردمی مثل ما که متین و جا افتاده‌ایم نمی‌چسبد. از این هم ناچسب‌تر توجیه‌هایی مثل این است که آدمی که تخت گاز می‌رود یا ناشی است، یا ماشین مال خودش نیست که دلش برایش بسوزد.

 

مهدی سحابی ستارخان
ارسال نظر

آخرین اخبار

پربیننده ترین