کد خبر: 42277 A

حکمت دست و عصا و پیکاسو/ مهدی سحابی: ریا برای خودش هنری است

حکمت دست و عصا و پیکاسو/ مهدی سحابی: ریا برای خودش هنری است

حفظ ظاهر یک ویژگی خاص در رفتار اجتماعی ایرانیان است.

مجسم کن که اسم خانوادگی من بود روباه، یا شغال یا گرگ. که اسم حیوان‌های دیگری را هم می‌توانم بیاورم اما همین‌جا جلوی خودم را می‌گیرم، مثل خیلی‌ها و بخصوص روستایی‌ها که اگر دیده باشی، وقت حرف زدن درباره‌ی چهارپایانشان، بخصوص الاغ زبان‌بسته‌ی زحمت‌کش، قبل از اینکه اسم را بیاورند به عذرخواهی می‌گویند:"بلانسبت"، یا "بی‌ادبی است..."

مجسم کن که اسم خانوادگی من یکی از همچو حیوان‌هایی، یا چیز دیگری از همین نوع اسم‌های به‌اصطلاح خفت‌آور بود. شکی نیست که عرف و عادت و حرف این‌ و آن بالاخره روزی مجبورم می‌کرد که با دوندگی بسیار اسمم را عوض کنم، و برای خودم یک اسم تازه انتخاب کنم که اگر دیده باشی معمولاً هم‌اسم پرطمطراقی است و یک "نیا" یا "فر" یا "سرشت" هم دنبالش هست.

درحالی‌که، خیلی از اروپایی‌ها همچو اسم‌های دارند. می‌دانستی که باردو، یعنی اسم آن خانمی که در جوانی‌هایش خیلی کشته‌ و مرده‌اش بودند یعنی یابو؟ مجسم کن اگر یک دختر هم‌وطن خودمان می‌خواست سری تو سرها در بیاورد و در عالم ادب و هنر گل کند و اسمش بود مثلاً بهجت یابو، یک‌لحظه در عوض کردن اسمش، یا دست‌کم پیدا کردن یک اسم مستعار خوش‌آهنگ و خوش معنی شک نمی‌کرد. و مثلاً می‌شد: مهتاب، آذرخش، شراره... یابو کجا و مهتاب کجا؟

البته شغال و روباه و یابو را می‌شود غایت اسم‌های "خفت‌آور" دانست، و اغلب دیده‌ایم که کسانی اسم‌هایی خیلی از این ملایم‌تر، و بی‌ضررتر و قابل‌استفاده‌تر را هم نامناسب دانسته‌اند و بالاخره پیه بالا رفتن و پایین آمدن از پله‌های اداره ثبت‌احوال را به تن مالیده‌اند.

کسانی را می‌شناسیم که حتی اسم‌های بسیار محترمی را، که منتهی به یک شغل نه‌چندان مشعشع یا یک محل نه‌چندان "آبرومند" مربوط می‌شده عوض کرده‌اند، "عطار" یا "کفاش" بوده‌اند و دارنده‌ی اسم برازنده‌ای به‌اضافه‌ی یک "سرشت" یا "فر" یا "تبار" شده‌اند، "ابرقو"یی یا "ده بالا" یی بوده‌اند و با اسم تازه‌شان اهل یک جای برازنده به‌اضافه "پور" یا "نیا" یا "زادگان" شده‌اند.

مجسم کن، اسم خانوادگی من همان اسم زادگاهم بود تا حال چند بار وسوسه شده بودم که عوضش کنم. چون‌که، خودت هم که شاهدی، همین‌که شهر محل تولدم را می‌پرسند و می‌گویند قزوین همه هروهر می‌خندند. هیچ‌وقت نفهمیدم چرا. تنها شهری است که آوردن همان اسم خشک‌ و خالی‌اش مایه‌ی انبساط می‌شود. بگو اصفهان، آب از آب تکان نمی‌خورد، بگو رامهرمز انگار نه‌ انگار، بگو اهر، یاسوج، اراک، خلخال، هیچ. اما قزوین، قزوین خودش برای خودش لطیفه است. من که نفهمیدم چرا...

داشتم فکر می‌کردم که ببینی این ملاحظه، این وسواس حفظ ظاهر که ما داریم از چیست. چون به نظر می‌رسد آنچه مطرح باشد بیشتر کسب یا حفظ ظاهر محترم و آبرومند باشد تا رفع و حفظ عیب و علت و حالتی که مایه‌ی خفت و لطمه‌ای تلقی شود. و بیشتر هم به‌ظاهر مربوط می‌شود چون نام و نام خانوادگی بنا بر ذات و کاربردش حالت نما و نشان موقعیت و منزلت آدم را دارد.

اغلب حتی معنی اصلی‌اش هم مهم نیست، کافی است که حال و هوا و رنگ و بوی آبرومندی داشته باشد. کما این‌که خیلی اسم‌ها را به‌راحتی تحمل می‌کنیم چون معنی‌شان را (که ممکن است خیلی هم "آبروریزی" باشد) به دلیل اینکه کهنه یا مهجورند نمی‌دانیم، یا برعکس خیلی اسم‌ها را که مفهوم چندان برازنده‌ای هم ندارند به خاطر آهنگ خوب یا بعضی تداعی‌های برازنده‌شان، و بخصوص به خاطر مد (که می‌تواند هر چیزی را عجالتاً برازنده کند!) می‌پذیریم.

البته فقط بحث اسم مطرح نیست. به‌طور کلی در همه‌ی زمینه‌های زندگی اجتماعی هر روز این نوع ملاحظه و احتیاط و دست‌ به‌ عصایی را می‌شود دید. در رابطه با کلمات، در رابطه با شیوه‌ی بیان هر چیزی و البته کلام نوشته ( که حفظ ظاهر و تکلف در آن موضوع مثنوی هفتاد من می‌شود)، و البته رفتار و کردار آدم‌ها که هر چه قدر موقعیت و منزلتشان مهم‌تر و بالاتر باشد این ملاحظه و ظاهرسازی و احترام‌جویی بیشتر می‌شود. چه از سوی خودشان و چه از طرف بقیه نسبت به آن‌ها.

در حفظ ظاهر، در رعایت احترام و وقار ظاهری همه‌چیز، از کلمات و اشکال و افعال گرفته تا معانی و موقعیت‌ها و آدم‌ها، نوعی توافق ضمنی هست که چون‌ و چرا برنمی‌دارد. برای خودش توقع و ضرورت شده است. توقع و ضرورتی که هرکدام از طرفین یک رابطه فرضی را نه‌ فقط نسبت به هم، بلکه به یک کلیت انتزاعی اجتماعی هم مکلف می‌کند، تا جایی که فرد را، حتی اگر خودش هم نخواهد، از "بی‌احترامی" به خودش منع می‌کند و او را، در صورت مبادرت به چنین کاری، در قبال بقیه هم مسئول و جوابگو می‌داند. توقعی دوطرفه، خواسته ناخواسته، در مواردی حتی برخلاف میل خود آدم.

مثالی بزنم. ادیب ارجمندی کتابی درباره‌ی آشپزی نوشته. باورنکردنی است میزان بحثی که اینجا و آنجا درباره‌ی درستی یا نادرستی کار نویسنده می‌شود و مقدار حق‌ به‌ جانبی اخلاقی گفته‌های که بخصوص مخالفان اقدام آن ادیب، یا دست‌کم کسانی که ایرادی در آن می‌بینند، مطرح می‌کنند. درحالی‌که می‌شود حدس زد که اقدام یک ادیب به نوشتن یک کتاب آشپزی ( یا برعکس اقدام یک آشپز به نوشتن رمان)در همه جای دنیا یک امر صرفاً شخصی و مطلقاً مربوط به خودش تلقی می‌شود، عجیب است که ما به خودمان اجازه بدهیم درباره چنین چیزی بحث‌ و جدل کنیم و قضاوت درباره‌ی درستی و نادرستی کار نویسنده یا آشپز را به‌راحتی روا بدانیم. و مستقل از هر بحث محتوایی، خود همین‌که در بحث را در این مورد باز می‌دانیم، و این‌قدر هم حق‌ به‌ جانبی چاشنی‌اش می‌کنیم، نشانه‌ی بسیار گویایی از یک رسم اخلاق اجتماعی خاص ماست.

اول تکلیف خود تجاوز و تخطی را معلوم کنیم. در کجای کتاب آداب اخلاق اجتماعی نوشته‌ شده که آشپزی کار حقیری است و مبادرت یک نویسنده به آن نارواست؟ در کدام سلسه مراتبی این تفاوت منزلت به نحوی برقرارشده که نه‌فقط آشپزی نویسنده کار دست‌کم بحث‌برانگیزی است، بلکه کتاب نوشتن آشپز هم، از جهت عکس، باز تجاوز به نظم و ترتیب اخلاقی است؟ البته منکر بعضی تفاوت‌های بنیادی سنت‌ها و اخلاقیات میان جوامع مختلف نمی‌شود شد.

حکمت دست وعصا و پیکاسو

در کشورهای اروپایی، بخصوص به کشورهای لاتین، آشپزی هنری تلقی می‌شود که طوایفی در ارج گذاشتن و آب‌ و تاب دادن به جزئیاتش خیلی هم اغراق می‌کنند. تعداد کتاب‌های که در مثلاً فرانسه  درباره آشپزی و "هنرهای" وابسته به آن! مثل شراب داری و گردآوری قارچ و... منتشر می‌شود کم‌تر از کتاب‌های جغرافیا و باستان‌شناسی و ... نیست.

درحالی‌که، از طرف دیگر، ادبیات ما پر است از اندرز و حکایت درباره‌ی امساک و کم‌خواری هرچند که البته دعوت از برخورداری از "نعمت‌های الهی" هم در آن هست. با این‌ همه، این تفاوت ظریف میان دو برداشت فلسفی از خور و نوش آن نداده جزمی و در عمل آن‌قدر بدیهی نیست که جواز چنان تبعیضی بشود و در بحث درباره‌ی درستی یا نادرستی آشپزی یک ادیب را باز کرد.

یک نکته‌ی دیگر هم هست. آدم وسوسه می‌شود که فکر کند آنچه در این وسط بحث برمی‌انگیزد، یا به بحث‌هایی از این‌ دست ظاهر حقانی‌تری می‌دهد، منزلت خاصی است که نویسنده و نویسندگی در ذهنیت ایرانی دارد. درباره‌ی ریشه‌های این منزلت خیلی می‌شود بحث کرد.

جامعه‌شناسی مدرن، بخصوص در بررسی بعضی جوامع آفریقایی و آسیایی که سنت ناگسسته تری دارند، پیشینه‌ی این حرمت نویسنده را به دوران آیین‌های بدوی و نقش محوری کاتب و پیشگو و جادوگر در آن‌ها می‌رسانند.

در مورد ما البته قضیه به‌کلی فرق می‌کند، اما نقش مشابهی برای شاعر و نویسنده، به‌عنوان حکیم و پیر و مرشد و مرجع، در ذهنیت ما هست. نقشی که یکی از پیامدهایش در قرن حاضر دخالت وسیع نویسندگان در کار سیاست و توقع و ایجاب پرداختن آنان به "رسالت" اجتماعی و "تعهد" سیاسی بوده که درباره‌ی چند و چون و نتایج و تأثیرش چه بر ادبیات و چه بر سیاست خیلی حرف‌ها می‌شود زد.

درهرحال، همچو منزلتی در پس ذهن همه هست و خواسته نخواسته در پیش آوردن چنین بحث‌هایی درباره‌ی کتاب آشپزی ادیب سرشناس مؤثر بوده است. اما اگر یک نقاش، یکی سیاستمدار، یک وکیل دعاوی یا یک بازاری معرف چنین کتابی را نوشته بود همین‌قدر در بحث برایش باز نمی‌شد؟

چرا. شاید حتی بیشتر. چون‌که خرده گیران در کار او به‌جای یک تجاوز یک تخطی دوتا می‌دیدند. کتاب آشپزی یکی از اهالی آن حرفه‌ها، سلسه مراتب اخلاق جامعه را در دو جا زیر پا می‌گذارد، یکی آنجایی که تبعیض میان سیاست(یا وکالت، یا تجارت) با آشپزی مطرح است، و یکی دیگر درجایی که تمایز یا امتیاز میان این حرفه‌ها با نویسندگی رعایت شود. که اینجا هم قضیه به آن سادگی‌ها نیست: حرمت سیاستمداری بیشتر است یا نویسندگی؟ وقار وکالت بیشتر است یا تجارت؟ جای بازاری سرشناس سنگین‌تر است یا وکیل مبرز؟ در مبادرت ادیب به نوشتن کتابی درباره‌ی آشپزی دست‌کم عمل نوشتن اش "طبیعی" است و "وجاهت" و "موضوعیت" دارد، درحالی‌که، "نوشتن" یک بازرگان به‌خودی‌خود مشکوک است تا چه رسد به این‌که درباره‌ی آشپزی هم باشد.

خوب. دلیل و انگیزه این‌همه پایبندی به حفظ ظاهر آبرومند اسم‌ها و موقعیت‌ها و برازندگی و پاکیزگی کلمات و تعبیرها و گفتار و کردار اجتماعی چیست؟ آیا سنتی قدیمی این نوع ملاحظه‌کاری را ایجاب می‌کند؟ نمی‌شود گفت.

هم در ادبیات و هم در عرف ما نشانه‌های بسیاری از آزادی و گشاده‌دستی در این زمینه دیده می‌شود. در شعر و ادبیات گذشته این‌قدر اصرار در به کار بردن کلمات و تعبیرهای قشنگ و خودتری از استفاده از واژه‌ها و مضمون‌های "مشکوک" و "زننده" دیده نمی‌شود. و درگذشته گذاشتن اسم‌ها و بخصوص لقب‌های امروزه بحث‌برانگیز کاری عادی بوده یا دست‌کم ممانعت بی‌چون‌ و چرای امروزی را نداشته است. کافی است نگاهی به بیشمار حکایت‌ها و اشعار گذشتگان بیندازیم و یک‌لحظه به بسیار نام‌ها و القاب حتی بزرگ‌ترین شخصیت‌های گذشته فکر کنیم. نه به خاطر سنت نیست.

البته، یک ویژگی خاص ایرانی را در رفتار اجتماعی‌اش نباید ازنظر دور داشت، و آن گرایش به تبدیل یک رفتار مرسوم در همه جای دنیا، یعنی حفظ ظاهر، به کردار ریشه‌دار قانونمند و جاافتاده‌ای است که بزرگان فرهنگ ما به آن اسم ریا را داده‌اند. ریا خیلی بیشتر از ظاهرسازی مؤدبانه یا زدن رنگ و لعاب پذیرفتنی به این یا آن گفته یا حرکت یا وضعیت نه‌چندان به زبان آوردنی یا نشان دادنی است. ریا برای خودش هنری است، هنر تبدیل و اختفا و وانمود در آن‌ واحد است. کیمیای ظهور حسن و غیاب عیب و علت، رفع شک و ثبات یقین است، شعبده‌ی نشان دادن آنچه خوش می‌آید و حرف برنمی‌دارد و غیب کردن همه‌ی چیزهایی است که اما و چرا دارد و شاید مایه بحث و مناقشه بشود، بندبازی و ر‌فتن با مفاهیم کلمه و به کرسی نشاندن یکی از میان بقیه است، ژیمناستیک پرگویی برای نگفتن و سکوت برای گفتن است. پاتیناژ هنری بودن در یک مکان و نبودن در همان مکان و در همان زمان است، چه مکان مادی و چه مکان معنوی، چه واقعی و چه مجازی.

اما از همه‌ی این‌ها گذشته، چیزی دیگری که به ذهن می‌آید شباهت عجیبی است که این رفتار با رفتار یک آدم تازه به دوران رسیده دارد. اگر توجه کرده باشی، آدم تازه به دوران رسیده فقط دربند برازندگی ظاهر و به رخ کشیدن شکوه و زیبایی مال‌ و منالش نیست، بلکه با هر حرکت و گفته‌اش نوعی احترام طلب می‌کند. انگیزه‌ی رفتار اجتماعی‌اش، که عمدتاً بر محور خودنمایی و جلب‌توجه و پیش افتادن از بقیه است، فقط به رخ کشیدن آنچه به دست آورده و دارد نیست، بلکه طلب تب آلود نوعی شناسایی هم هست. هم شناسایی مالکیت مادی او بر آنچه به دست آورده، و هم شناسایی مقام و موقعیتی که به آن رسیده و اغلب به آن بداهتی نیست که خودش تصور می‌کند یا توقع دارد.

دلیل این تب‌وتاب روشن است: تازه به دوران رسیدگی خاصیت مشخصی دارد که در همین اسمش مستتر است، یعنی "تازه رسیدن"، شاید پیش از هنگام، شاید بیرون از قاعده، شاید به‌طور استثنایی، شاید به‌ناحق، شاید به هر دلیل دیگری که "رسیدگی" یا حاصل و پیامدش را دچار شک و شبهه کند. درنتیجه، برای تسجیل این "رسیدگی" گذشته از شناسایی عملی فعلیت و وجود مادی‌اش، شناسایی معنوی و اخلاقی هم واجب است. بدون این‌که شناسایی مالکیت کامل نیست، همیشه می‌تواند در معرض اعتراض و انکار باشد، گذرا و پا در هوا باقی می‌ماند.

تازه به دوران رسیدگی یک حالت عمدتاً (یا حتی منحصراً) مادی است. در شئون مادی محدود می‌ماند و درزمینهٔ های معنوی، اخلاقی، فلسفی ... مصداق ندارد یا اگر داشته باشد نمود دیگری و اسم دیگری دارد. چیزی به نام فلسفه تاره به دوران رسیده، جهان‌بینی تازه به دوران رسیده ادبیات یا هنر تاره به دوران رسیده نداریم. درحالی‌که البته می‌شود از جهان‌بینی یک آدم تازه به دوران رسیده، یا هنر و ادبیات یک قشر یا طبقه، یا جامعه تازه به دوران رسیده حرف زد. و این می‌تواند جوابی بر این ایراد احتمالی باشد که چطور می‌شود درباره‌ی ما، با فرهنگ و سنتی به این قدمت و با تاریخی این‌قدر کهنه از تازه به دوران رسیدگی حرف زد. که تازه، بحث قشرهای تازه در یک جامعه کهنه، و بحث جابه‌جایی قشرها هم مطرح است که بدیهی‌تر از آنی است که احتیاجی به شرح و تفصیل داشته باشد.

به همین دلیل‌هاست که به نظر می‌رسد ملاحظه‌کاری و ظاهرسازی وسواس‌آمیزی که حرفش را می‌زنم بیشتر مال همین دوران اخیر باشد. تا همین اواخر، تا قبل از زمانی که آن ماده‌ی سیاه بد بوی افروختنی و فروختنی (!) کفش و پیرهن ما را دو سه تا نکرده و آبی به زیرپوستمان نیانداخته بود آن ملاحظه و وسواس بسیار کم‌تر بود، کسی خجالت نمی‌کشید از این‌که اسم یا لقب خودش یا پدر یا جدش دباغ یا خباز یا ساربان بوده باشد، کسی را که اسمش نقی یا مصطفی یا عبدالغنی بود در خانواده و در میان دوستان خسرو یا بیژن یا میمی و نینی صدا صدا نمی‌زدند. و در ادبیات چیزی به اسم سه‌نقطه وجود نداشت. خیلی از اعضا و افعالی که امروزه پشت این مرز نقطه‌ نقطه می‌مانند آن‌وقت‌ها بدون قرنطینه و ویزا وارد زبان محاوره و متن نوشته می‌شدند، حتی فخیم‌ترین متن‌ها، که مثنوی مولانا شاید معروف‌ترین نمونه‌اش باشد.

این‌همه را گفتم، بگذار در آخر کار نکته‌ی دیگری را هم بگویم که جلوی دو شبهه‌ی بزرگ را گرفته باشم، یکی اینکه مبادا خدا نکرده به نظر برسد که دارم بددهنی و دریدگی و بی‌ملاحظگی را تجویز و ترغیب می‌کنم و دیگر این‌که، با مثالی که گهگاه از جاهای دیگر و بخصوص غربی‌ها می‌زنم این سوءتفاهم پیش بیاید که به الگوی غربی نظر دارم و برای "چیزهای از ما بهتران" به‌به و چه چه می‌کنم.

پارسال یکی از مدل‌های ماشین فرانسوی سیتروئن با اسم پیکاسو به بازار آمد. ماشینی است مثل همه‌ی ماشین‌های دیگر، اسمش هم مثل همه‌ی ماشین‌های کمپانی تولیدکننده سیتروئن است، اما یک لقب پیکاسو هم به‌اش چسباندند و با هزار فوت‌وفن تبلیغاتی در بازار عرضه‌اش کردند. و شنیدم که فروشش هم بد نبوده است. قبل از اینکه به اصل مطلب بپردازم این را هم بگویم که در شعارهایی که در آگهی تبلیغ این ماشین تکرار می‌شد مدام از تخیل و خلاقیت و نوآوری دم زده می‌شد.

درحالی‌که برای هر آدمی که کوچک‌ترین بوی از عقل و منطق برده باشد و حسابگری بازار و چشم‌بندی تبلیغاتی خرفتش نکرده باشد مثل روز روشن است که چنان کاری اوج بی‌بهرگی از تخیل و فقر مطلق درزمینه‌ی خلاقیت و نوآوری است.

استفاده از اسم یک هنرمند خلاق برای فروختن یک فرآورده‌ی پیش‌ پا افتاده چه نشانی از تخیل دارد؟ اگر تخیل عبارت از جستجو در زوایای دور و پنهان ذهن و خیال برای دستیابی به چیزی تازه و هنوز کشف نشده باشد، اگر خلاقیت ساختن چیزی ملموس و بدیع با هیچ و پوچ باشد، اگر نوآوری به ساده‌ترین تعبیر آوردن چیزی نو باشد، ماشین پیکاسوی سیتروئن از این‌همه چه بهره‌ای دارد؟ کاری بیشتر از استفاده‌ی احمقانه بازاری از اسمی است که روی آن ماشین چیزی غیر از هفت حرف الفبا نیست درحالی‌که در جای دیگر، در جای اصلی خودش، بیانگر هفتادسال تلاش و جستجوی پیروزمندانه‌ی یک نابغه‌ی نوآور و خستگی‌ناپذیر است؟

به بحث خودمان برگردیم. با استفاده از اسم پیکاسو برای فروش یک فرآورده‌ی مبتذل کاری درست عکس آنی که حرفش را می‌زنیم صورت گرفته، یعنی بی‌ملاحظگی آن‌هم در اوجش، و بی‌اعتنایی به وقار و حرمتی که معمولاً بخش عمده‌ای از ظاهرسازی ملاحظه را حقا توجیه می‌کند. چون‌که اینجا، در مقابل رفتار بی‌زیان و درنهایت توجیه‌پذیر کسی که به تازه به دوران رسیدگی متهم‌اش کردیم، رفتار خودفروشانِ کسی مطرح است که هر چیزی را با پول قابل‌ معاوضه می‌داند.

گردانندگان آن برنامه‌ی "خلاقانه" و "پر از تخیل" عرضه‌ی ماشین سیتروئن پیکاسو برای استفاده از این اسم پول کلانی به ورثه‌ی پیکاسو پرداخته‌اند. باشهرت عظیم پیکاسو، و ثروت عظیمی که از او به بازماندگانش رسیده، به‌راحتی می‌شود تصور کرد که انگیزه‌ی فروش این اسم به آن سازنده‌ی اتومبیل چیزی جز پول‌پرستی صرف و سوءاستفاده‌ی وقیحانه از امتیازهای مادی یک اسم بزرگ نبوده است.

اسمی که بزرگی‌اش آن را در نظامی که همه قانونش بر محور نون می‌چرخد کالایی فروختنی می‌کند و خودمانی گفته باشم که این اولین باری نیست که ورثه‌ی پیکاسو از این کارها می‌کنند، این عادتشان است. اما یک نیش آخر هم بزنم و بروم: اگر من یا تو اسم پیکاسو را بفروشیم می‌شویم دزد. اگر یک پیکاسو اسم پیکاسو را بفروشد می‌شود چه؟

خودفروش.

 

پیکاسو مهدی سحابی مثنوی مولانا
ارسال نظر

آخرین اخبار

پربیننده ترین