کد خبر: 66381 A

نیما یوشیج

روایت نیما یوشیج از جایگاه ویژه شعر در زندگی‌اش/ نوشتن مثل راه رفتن عادت من شده است

روایت نیما یوشیج از جایگاه ویژه شعر در زندگی‌اش/ نوشتن مثل راه رفتن عادت من شده است

«نیما» که به باور اسلامی ندوشن، شعر را سزاوار آن می‌‌دانست که بتوان عمری‌ در خدمت آن به‌سر برد، نوشتن را مثل راه رفتن، عادت و در حقیقت یک نوع وسیلۀ تفریح و معالجۀ احساسات خود می‌دانست.

ایران آرت: ایسنا نوشت: بیست‌ویکم آبان‌ماه امسال، صدوبیست‌وپنجمین زادروز علی اسفندیاری، همان «نیما»ی ادبیات ایران است.

«نیما» شصت‌و چند سال عمر کرد و نزدیک چهل سال‌ به شاعری پرداخت. در سراسر این دوران چون کیمیاگر سرسخت صبوری که‌ در کنج دکۀ خویش انزوا گزید، نشست و به کشف شعر کوشید. آنچه از زمان درگذشت او بر سر آن حرفی نیست، شیوۀ زندگی اوست. «نیما»، شاعرترینِ شاعر روزگار ما بود، به شعر عشق می‌‌ورزید و عمر خود را بر سر آن تباه کرد. نیما یکی از کسانی‌ بود که پیشۀ شعر گفتن را به‌خودی‌خود بس می‌‌دانست. پیشۀ شعر نه بدان‌گونه که‌ قصیده‌‌ای در مدح این و آن با وصف عید و عزایی بسرایند و به صدای بلند بخوانند و با آن کسب معاش کنند. نه؛ نیما شعر را سزاوار آن می‌‌دانست که بتوان عمری‌ در خدمت آن به‌سر برد، بی‌‌چشم‌داشت اجر و پاداشی. او می‌‌دانست که شعر بزرگ‌ می‌‌تواند ثمرهای بزرگ آورد، به نیروی زبان شعر و رسالت آن خوب واقف‌ بود. نیما در برابر همۀ موانعی که بر سر راه شعر است، مقاومت ورزید، پشت ‌پا بر تنعم‌، مقام و نام زد، زخم زبان‌ها و ناکامی‌ها را بر خود هموار کرد؛ زیرا برخلاف بسیاری‌ از «کهنه‌پردازان» و «نوپردازان» امروز، هنر شعر را به جد می‌‌گرفت، اهل‌ بازیگری و مسخرگی و سودطلبی نبود. (اسلامی ندوشن، محمدعلی، یغما، سال دوازدهم، بهمن ۱۳۳۸، شمارۀ ۱۱ (پیاپی ۱۳۹))

نیما یوشیج خود در نامه‌ای به پرویز ناتل خانلری (سخن، سال یازدهم، اردیبهشت ۱۳۳۹، شمارۀ ۱) نوشته است: «من فکر می‌کنم تاکنون اگر دقیقه‌ای هم از وقت من تلف نشده بود چه می‌شد. یا آن مقدار وقت که از آن برای نوشتن استفاده کرده بودم چه می‌کردم؟! اگر چنانچه حاصل کار من برای خود من باقی می‌ماند و از اتاق من بیرون نمی‌رفت همان نتیجه را می‌گرفتم که امروز در حقیقت یک رشته کار بی‌فایده و غیرمعلوم‌العاقبة و ناشی از جنون کار و احساسات دیگر از نقطۀ نظر اجتماعی همیشه پیشۀ من بوده است. نتیجه‌ای که امروز باقی می‌گذارد فقط حاصل زحمت انجام آن در مغز و تن من است. علاوه‌ بر این هر دفعه هم کم‌وبیش تا مدتی احساسات اولیه خود را نسبت به وضعیات و کار خاموش کرده‌ام، به‌عکس اگر هرچه می‌نوشتم چنان بود که مطبعه بدون رعایت صرفۀ خود از زیر دست من می‌قاپید و در معرض مطالعۀ مردم می‌گذاشت که این فلان قطعۀ شعر است یا فلان موضوع اجتماعی باز هم برای جمعیت مطابق با وضعیتی که ما آن را می‌شناسیم بی‌فایده بودم. چنانچه مردگان بی‌فایده‌اند. 

به این جهت مدت‌هاست که نوشتن مثل راه رفتن عادت من شده است. در حقیقت یک نوع وسیلۀ تفریح و معالجۀ احساسات است. همین که چیزی را با فشار تأثرات و احساساتی تازه نوشتم و تمام کردم احساسات دیگر به آن ملحق نمی‌شود و رضایت‌های قلب من از آن حاصل شده است. بعد آن را طوری ترک می‌کنم که در بین چیزهایی که نوشته‌ام فراموش می‌شود و می‌پردازم به کارهای دیگر. 

به‌نحوی عمر باقی مانده را به سر می‌برم که بدون وقت در داخلۀ زندگانی من معلوم کسی نمی‌شود که من چکاره‌ام.

نهایت درجۀ تفریح من عجالتةً تا تفنگ من از تهران برسد و به کینۀ این خوکها و مرغابیها از خانه بیرون بروم، سر به سر گذاشتن با این یولداش داغستانی است. فعلاً با یک یولداش و یک زن یولداش که کار مطبخ را انجام می‌دهد و یک دختر محصله که یک وقت شرح حالش را برای شما خواهم گفت زندگی می‌کنم. یولداش هر وقت از من قول می‌گیرد دستش را دراز می‌کند، می‌گوید ووو (یعنی بده) من هم با ادای همین کلمه که تعقیب از یک عادت ترکی است با او دست می‌دهم. این عادت در بین کوه‌نشین‌های شمالی مثل لزگی‌ و چچن و غیر آنها علامت استحکام قول و ناشی از صداقت‌های دهاتی است. به من اصرار دارد که مخصوصاً این را در کاغذ شما بنویسم. نزدیک است که خود من هم ترک بشوم. انسان تا نبیند و در اطراف خود گردش نکند ناقص است. به‌ذاته نمی‌فهمد و نمی‌داند که مردم در چه حالند و چه فکر و احساساتی دارند. یا از کجا این فکرها و احساسات می‌آیند و قلب اسنان را محرک می‌شوند، مگر اینکه یکی از ادبا یا یکی از معلمین ادبیات عالیۀ شهر طهران بوده باشد. 

برای اینکه از این اوراق که فی‌الواقع خون مرا مسموم کرده‌اند چند ساعت مثل سربازهای فراری کناره‌گیری کنم هر شب طوری از روی شوق با این شیشه‌ها نزدیک می‌شوم که گویا به آنها پناه می‌برم. همۀ درمان من در این شیشه‌هاست. با احترام آنها را بلند می‌کنم و به زمین می‌گذارم که مبادا بشکند. گاهی هم قلیان می‌کشم. از منضم ساختن این سلیقۀ شرقی و این عادت شریرانه به هم حظ می‌برم. نمی‌دانید خودم را در این حالت چه چیزها تصور می‌کنم. 

ولی همیشه قلب من خراب و مملو از خاطره‌های مغشوش کوهستان است که در مقابل من پرواز می‌کنند. به حسرت روزهای شیرین گذشته آواز می‌خوانم. آواز من از آن کهنه‌ترین آهنگ‌های وحشیانۀ ولایتی است. گاهی هم بعضی آهنگ‌های ترکی. با مرتعش ساختن وجود خود از خون خودم تغذیه می‌کنم. اگر بگویم کدام روشنایی به من روشنی می‌دهد که با رفع بعضی از افسردگی‌ها از خودم، بتوانم چند سر کاغذ بنویسم شما تعجب می‌کنید. به جای شوق مخصوصی که عموماً نویسندگان برای انتشار افکار خود دارند شوق دیگر در من زنده است که مخصوص آن آدم‌های کوه‌گرد و وحشی است و در ضمن حساب منفعت آتیۀ شکار پاییزشان آن شوق را ابراز می‌دارند. از حالا برای یک ماه دیگر وجد می‌کنم. پس از این مدت درست در وسط جزیره‌ها و خارزارها و جنگل‌ها مرا خواهند دید. باور کنید که به جای پاکنویس‌ بعضی چیزها قسمتی از وقت من الان به دوختن قطار فشنگی می‌گذرد که در زمستان گذشته، یک نفر از من برای شکار دیوانه‌تر، آن را پاره کرده و به کنج «یوش» انداخته بوده است.»

 

نیما یوشیج
ارسال نظر

آخرین اخبار

پربیننده ترین