کد خبر: 61863 A

نویسنده‌ای که رفت و کودکان از وجودش محروم شدند

نویسنده‌ای که رفت و کودکان از وجودش محروم شدند

خانم کمالی لابد حالا نشسته و یک جایی دارد با آب و تاب داستان درگذشتش را تعریف می‌کند برای طفل معصومانی که کرونا نگذاشت خواننده کتاب‌های بزرگسالان یا به قول خودشان، «کتاب راس‌راسکی» شوند. می‌بینی؟ نویسنده نمی‌میرد انگار.

ایران آرت: سعید برآبادی در شرق نوشت: مرگِ خانم کمالی برایم همین‌طور است؛ یعنی تازه درست وقتی که آخرین‌بار روناز در کنار شرح همیشگی‌ای که از بیماری خواهرش می‌داد، تأکید کرد که این خواهرش همان کمالی معروف است که قصه می‌نوشت برای کودکان و من تازه آن وقت یاد هزار چیز افتادم؛ از لاک‌پشت پرنده تا اسبی، نه، کُره‌اسبی که ندیده گرفته بودندش و من وقتی 30 سالم بود این کتاب را سر انقلاب توی یک بساطی دیدم، خریدم و همان‌طور که داشتم برای خودم جشن می‌گرفتم، یعنی لپم و سبیلم و یکی از انگشت‌هام خامه‌ای بود از نارنجک‌ مخصوصِ نان‌‌خامه‌ای انقلاب با شکلات اضافه به زحمت لای کتابِ... همین کتابِ حالا مرحوم شده، خانم رودابه کمالی را باز کردم و قبل از اینکه دوباره لپم پر شود از خامه، داستان تمام شده بود و من می‌زدم توی سرم که چرا در کُرّگی نخوانده‌ام این رهنمونِ دلپذیر زندگی را که: «شیرینی» همیشه در کنار و در سایه «تلخی» زنده می‌ماند، نفس می‌کشد و واقعا هم نفس کشید، یعنی از اولین گم‌وگورشدن روناز، دوستِ تازه‌ام و خواهرِ همین خانم حالا مرحوم‌شده بگیر تا همین امروز و حتی می‌دانم یعنی از یادداشت‌های آقای سیدآبادی و خانم فغفوری فهمیدم که تا همین اواخر که سرطان، ماسک سریال تلویزیونی‌اش را کنار بزند، کارهایش را مرتب و سر وقت انجام می‌داده چه در حوزه نشر، چه داوری و چه تألیف و تازه خواهرش، خواهر همین خانم که هی دارم با خودم تکرار می‌کنم این تازه‌مرحوم‌‌شدگی یک نویسنده را، چون واقعا قبول بفرمایید برای نسل ما که داستان‌نویسان رده ج آن در مقابل امپراتوری نویسندگانِ کانون آن زمان، سربازان از پیش باخته بودند، افتادن هر برگی می‌توانست هشدار پایانِ سبزی و گیاه باشد؛ چه رسد به خانم کمالی که کُلُفتی می‌کرد تنه‌اش و افراشته بود سایه‌اش در نوشتن با آن ریشه هنوز جوانِ کمتر از 50ساله و واقعا باید ویراسته کرد این مصرع که مرگ را گلچین زمانه می‌داند چون بهترین‌ها را می‌چیند، بلکه باید گفت مرگ آرتیست‌ترین گلچین زمانه است، چراکه گاهی با زیباشناسی بی‌نقص خود، راهِ شفای دردها را در نامرئی‌شدن بدن می‌داند و به بهترین شکل، کار را فیصله می‌دهد. مرگ در این زمانه ناکامی‌ها و بدکامی‌ها، قابل ستایش است، چراکه لااقل این یکی را می‌شود سفت پشتش ایستاد و گفت شوکه‌کننده و ناگهانی نبوده، نیست و نخواهد بود (پیشنهاد دوم برای تغییر در محتوای آگهی ترحیم). تمام تلفن‌هایی که تا به حال شده و گفته‌اند فلانی مُرده، من شب یا شب‌های قبلش خواب طرف را دیده‌ام یا بالاخره نام او یک جوری در گوشم طنین افتاده، شاید درست مثل همان زمزمه نقشه راه‌ فرار در گوش زندانی بعدی. نه فقط مرگ که هیچ اتفاقی در درون یک رابطه نمی‌تواند انگ شوکه‌کننده‌بودن بخورد. ماها می‌دانستیم، خود من منتظر بودم که همین روزها، خواهرش خبر رهایی‌اش را بدهد از آن همه درد و رنج و خرج. با این همه، اگر واقعا شوکه نشده بودم، چه چیزی جز خودم و آن دو چشمی که روبه‌رویم در کافه داشت می‌گریست می‌توانست بهانه‌ای باشد برای قیچی‌کردن ته یک دیدار و گندزدنِ از سر اضطراب، عین اینکه بخواهی دوستی را از دست ندهی، پس دست دراز کنی و سفت بگیری‌اش و در همان لحظه حس کنی، هر کاری که داری می‌کنی باعث سُرخوردن آن رفیق می‌شود تا ماندنش و بعد هم گفتن ندارد، اور تینک، اور اند اورتینک تا یک ساعت و نیم بعد که من پشت فرمان از بی‌سیگاری و کلاج و ترمز و ترافیک بفهمم که اکنون برای هر چیزی آماده هستم، من در شبکه‌ای از ارتباطاتم، آدم‌های زیادی و به خاطر همین بودن کمال و تمام در رابطه با آنهاست که دیگر چیزی نمی‌تواند شوکه‌ام کند مخصوصا خبرهای بد.

چرا عموما در برابر خبرها، اطلاعیه‌ها و آگاهی‌یافتن از بخش تاریک رابطه دچار شوک می‌شویم؟ آیا ترک‌شدن هم نباید درست مثل مرگ، سپرِ ناگهانی‌بودن خود را کنار بگذارد و اعتراف کند از اول هم چیز ترسناکی نبوده است؟ چرا هنوز از اعلام آمادگی طرف برای گفت‌وگو، بحث، جدایی یا حتی ترک یکدیگر شوکه می‌شویم؟ چطور می‌توان مدعی حضور واقعی و تمام و کمال در «چیزی» بود و ندانید پارتنر شما در آن «چیز»، در حال ترک‌گفتن آن است؟ یواشکی بهتان خیانت می‌کرده؟ بهتان فکر نمی‌کرده؟ حواسش به شما نبوده؟ چرا شوکه می‌شویم و مگر نباید از غفلت خود شوکه شد که چطور مدعی حضور در چیزی هستیم که نصف آن چیز توانسته ما را تکان دهد؟

خانم کمالی مرحوم، خبر مرگ شما نویسنده نادیده، مرا نه شوکه که افسون کرد. حالات آدم در 40سالگی دست خودش نیست، برای همین آمدم دوباره به اینستاگرام، یعنی محل انفجار خبر اول، همان که روناز نوشته بود؛ رودابه با آفتاب خداحافظی کرده است. برگشتم و دیدم که اینجا، گیسو فغفوری و علی سیدآبادی هم از مرگ شما نوشته‌اند و به شکلی زنجیروار آشنا و ناشناس، انعکاس داده‌اند صدای مرگ بی‌موقع خانم کمالی مرحوم را اینجا و آنجا در تهرانِ تا بیخ، غرق ماشین. مرگ پس انگار واقعا ما را افسون می‌کند؛ ما را شِناس می‌کند با هم، ما را همدرد می‌کند با هم، یادآوری‌مان می‌کند که این زندانِ فقط‌رنج، راه خلاصی هم دارد و هر که عازم است، شب‌هنگام، نقشه آن مسیری را که با قاشق حفر کرده به بغل دستی‌اش می‌گوید و می‌پرد آن تو، توی سیاهی و نامرئی می‌شود. نوبت ما کی فرا می‌رسد، اصلا معلوم هست مگر که دیداری دوباره هست اصولا یا نه؟ کدام‌مان فردا با آفتاب خداحافظی خواهیم کرد؟ هر انتخابی، عبور از آتش است. ما با هر حرکتی، چیزی را قربانی چیز دیگر می‌کنیم و آن‌قدر تکان می‌دهیم مهره وجودمان را که صفحه شطرنج، خالی‌تر از همیشه می‌شود؛ اما واقعا چه خبر است؟ چرا مرگی بر اثر سرطان، در این کشتار روزانه می‌تواند آن‌قدر مهم باشد که شانه‌های لرزانم را مرتعش‌تر کند از ترسِ تنهایی و یکهو دلم هری بریزد پایین که وای! این یکی هم دارد ترکم می‌کند، درست مثل همین خانم، خانم کمالی که لابد حالا نشسته و یک جایی دارد با آب و تاب داستان درگذشتش را تعریف می‌کند برای طفل معصومانی که کرونا نگذاشت خواننده کتاب‌های بزرگسالان یا به قول خودشان، «کتاب راس‌راسکی» شوند. می‌بینی؟ نویسنده نمی‌میرد انگار. به هر جهتی که برود، به شکل کلمه در‌می‌آید، کلمات خودش، شخصیت‌های خودش، مهرک و سبزک، اصلا از کجا معلوم که همین حالا ننشسته باشند سر کلاس‌های انشایش طفلان گریزپای زندگی، مردگانِ نابالغ سال ۱۴۰۰ بدون واکسن؟

صدای افتادن چیزی در چیزی می‌آید.

 

ادبیات ادبیات کودک رودابه کمالی
ارسال نظر

آخرین اخبار

پربیننده ترین